بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سکوت می کنی و

همه لحظه ها را می گذرانی تا به این لحظه برسی و یک نه بزرگ بگویی به خودت که بعد هم بنشینی زار زار گریه کنی و کتاب تماما ً مخصوص را بخوانی که بگویی آره باز من خل شده ام . دیدن یک همکلاسی قدیمی خوشحالم کرد و چه خوب که یکهو کسی تو را بشناسد و به اسم کوچک صدا بزند ، حس خوبی دارد ، بعد از مدتها ، همه کتاب فروشی ها را ، حتی پستخانه را رد می کنم و جاهای آشناتر را سریع تر می گذرانم ، تا برسم ، اما همه فکرم پیش توست ، که چگونه ببینمت ، بدون دلشوره ، بدون ترس ، بدون فکرهای بد ، بدون اینکه فکر کنم من را نمی خواهی ،اما هیچ کدام اتفاق نمی افتد و من سرتا پا می لرزم تا به خانه برسم و پناه می برم به اتاقم و کنج اتاقم ، کتاب تماما ً مخصوص را می گیرم جلویم و اشکهایم بند نمی آید ، و هیچ جوابی برای خودم ندارم ،که چرا به این روز افتادم ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
بلانش چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:23

راستی راستی چرا؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد