بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آیا کافی است ؟

یکی از درختان پیر  حیاط موزه فرش را سر بریده بودند ، و من باز محو بقیه درختها ، در سرمای نیمه دی ماه ، محو تنه هایشان که مثل زنانی محکم ایستاده اند ، مثل الهه باروری که در کوه زاگرس زندگی می کند ، از خیابان خاطره هایمان عبور می کنم ، بی نگاه به پنجره تاریک ، و زندگی را در قدمهایم ادامه می دهم ، در همان خیابانی که یک شب با مریم به بیمارستانش رفتیم تا پدر یکی از دوستانش را ببیند ، نمی دانم چرا پا به حیاط دانشگاه هنر گذاشته ام ، و همانجا نمی دانم چرا باید رئیس دانشگاه خودم را با خدم و حشمش ببینم و مجبور شوم بهشان سلام کنم و آنها من را برانداز کنند و شاید بالای سرشان علامت سوال باشد یا نباشد ، چه اهمیتی دارد ، می نشینم روبه روی مجسمه چوبی ، و تندیس را باز می کنم ،  استادم که مسئول کتابخانه است ، امروز نیامده ، کاش بود و بهش سلام می دادم ، همین ، شلوغ است و من حس و حالش را دوست دارم ، و مگر می شود جایی باشم و با تو خاطره ای نداشته باشم ؟ اینجا آنقدر آشناست که همه اش فکر می کنم الان کسی می آید و من را با اسم کوچک صدا می کند و می پرسد اینجا چیکار می کنی و من جوابی برایش نداشته باشم ، دارم به هفت تیر نزدیک می شوم و همیشه سوالم این است که تاکسی های خیابان طالقانی همه شکمشان سیر است و احتیاجی به مسافرکشی ندارند ،آیا کافی است که مردی بعد از بددهنی های دنباله دارش ، بیاید تعهد بدهد و حق طلاق را به زنش بدهد تا زنش برگردد ؟اینجا هفت تیر است ؟ در یکی از کوچه هایش دفتر مجله زنان بود و من بهانه ای داشتم که هر وقت از آنجا عبور می کنم مریم را ببینم ؟همانجا ، همان پارک کوچک که دورش حصار کشیده اند و همانجا که با مریم نشستی و عکسهایت را نشان دادی، همان روز چهارشنبه خرداد ماهی که سکوت محض بود و پر از آدم ،آیا برای زندگی کردن همین خاطرات کافی است ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
بلانش چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:36 http://pas-ici.blogfa.com

عزیز دلم.... فائزه جان...

hasti پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:03 http://hastinike.blogspot.com/

نه، با خاطره زندگی‌ کردن ساخته، توی گذشته محصورت میکنه و نمیگذره جایی‌ بری. میشی‌ اسیر، زندانی. خاطره‌ها زیاد دوستهای خوبی‌ نیستن.

born پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:48

بستگی به خودت داره. برای من کافیه. چون یادآوری خاطرات خوش بیشتر از خودشون لذت بخشه.اگه از خاطره ها فاصله نگیری خاطره نمی شن و همیشه تو لحظه میمونن. اونوقت میگندن و می شن یه غصه ی بزرگ.یه دمل چرکی که هر لحظه مثل روز اول تازه است که چه حیف که تموم شد. ازش دور شو و یادش بیافت و بگو اخیش چه روزهای خوبی بود با دوستام. با عزیزترین دوستام و به خودت افتخار کن که اینهمه خاطره ی خوش با ارزشترین دارایی های زندگیت هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد