بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

My Immortal

می خواهم یک دل سیر بنویسم و بعد بروم که مدتی ننویسم و فقط بخوانم ، از دوست داشتن بخوانم و عشق ،  

داشتم از زیر پل رد می شدم که یاد شوهرم افتادم ، یعنی باید چطور باشم ؟ همیشه برایم سوال است ، باید باز هم از ترس روسری ام را جلو بکشم ؟ شعرهایم را پنهان کنم ؟ و از عشق های قدیمی ام حرفی نزنم ؟ می توانم ؟ می توانم دیگر ننویسم ؟اگر شوهرم آنطور باشد که خانواده ام بخواهند من باز هم باید خودم نباشم و باز هم باید ٱن روی سکه را بازی کنم ، تا کی ؟ می توانم ؟ می توانم فراموش کنم آن زمستان دهه شصت را که شبهای پر از وحشتی داشت و من در آغوش تو فقط آرام شدم ،شاید تو برگشته بودی به کودکیت و در آغوش من نفس می زدی ؟ من می دانم که بالاخره روزی فرار می کنم مثل آن داستان کوتاهی که مریم نوشته بود ، زنی که چمدانش را بر می دارد و سوار ماشینش می شود و می راند ، می رود ، از خانه می رود . من هم می روم و و تنها رویایم بودن توست ، مثل حالا که گاهی مثل ستاره سهیل برایم دستی تکان می دهی و می روی .شوهرم در ذهن من نقش پررنگی دارد و من می ترسم که برایش از گذشته ام بگویم . من پیش او هیچ هویتی ندارم ، اما وفتی لبهای تو را می بوسیدم ،رنگ و بوی تو را گرفته بودم ، دهانت مزه قهوه می داد و من دوستت داشتم ،می دانم که زندگی مشترک یعنی به لجن کشیدن روح و جانم .می توانم راه را عوض کنم ؟ کاش زمستان آنقدر کش بیاید مثل آغوش تو ، گرم و ماندنی باشد ،زن درونم را بیدار کردی و حالا آشوبی در من است ، و هزاران سوال بی جواب برایم گذاشته ای ، شوهر من این چیزها را می فهمد ؟ من را درک می کند ؟ می ترسم . می ترسم زن خوبی برایش نباشم .می ترسم آشپزی من را دوست نداشته باشد ، با ادامه تحصیل من موافق نباشد ، دوست نداشته باشد کار کنم ، یا با دوستانم باشم .از اخلاق سگی خودم می ترسم که هر کسی را می رنجاند .می ترسم مهربان نباشد مثل تو . تو با من خیلی مهربان بودی و هیچ کس دیگر را تا به حال این همه مهربان ندیده بودم ، اما تو که رفته ای و فقط کتاب و شعری از شاملو برایم نوشتی و رفتی ،‌برای همیشه رفتی ،‌نمی دانم چرا همه را شبیه تو می بینم . آن روز هم تو را نشان دادم ، مطمئنا خودت بودی و برفها را با پایت کنار می زدی و سیگارت را دود می کردی ، من را دیدی ؟

نظرات 6 + ارسال نظر
Blanche جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:38

Rastesh nemidunam manzore kamentet chi bud ama koli narahatam kard faeze

gooyenoghre جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:26 http://gooyenoghre.persianblog.ir

اینا حرفای تو ان.
فائزه جان از حرفات گریم می گیره
عزیز دلم

بلانش چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:07 http://pas-ici.blogfa.com

فائزه

بلانش چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:52 http://pas-ici.blogfa.com

چقدر خر میزنی ! اه اه حالمو بهم میزنیا! کجایی !!!!

حورا یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 20:29 http://h607.persianblog.ir

رفیقت تو را دیده نگران نباش.. رفیق خوبی بوده این‌طور که معلوم است.. اما تو بهتری.. می‌دانم که بهترین‌ها هم رفیق شفیق جان می‌خواهند.. اما نگران نباش.. تو خوبی و این خوبی‌ات نمی‌دانم به چه کار می‌آید از لحاظ کم کردن فاصله‌ها و دلتنگی‌ها، ولی یک جورهایی خوب است.. از آن جورها که..

بلانش یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:45 http://red-lip.blogfa.com

یعنی او هم که برود من هم دایم فکر می کنم؟به رفتنش؟به خاطراتش؟من همه هی مقایسه می کنم؟تمام بودها را با او؟اگر هیچ بودی مثا او نشود چه؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد