بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

معشوق من

هیچ صدایی نیست.فقط زمان است که گوش را می خراشد.تیک تاک.یعنی نفس بکش و زنده گی کن.یعنی که باش.بمان.با من بمان.در هوای من بمان.
معشوق من انسان ساده ای نیست اما ساده می شود دوستش داشت، او من را دوست ندارد حتی اگر این همه برف سفید ببارد و صورتم از سرما گل بیاندازد و موهایم از دانه های نرم برف سفید شود.او دوستم ندارد.معشوق من از زمانهای دور می آید.قبل از اسلام،خیلی دورتر،کنارپادشاهی قدیمی در معبدی زیر هزاران لایه زمین ،نگهبان خدایان است.معشوق من از نور دور است،خدایانی از جنس خاک با دستانش می سازد و بعد آنها را می پرستد.من یکی از آن خدایانم.او مثل زمزمه ای از وردهای قدیمی سرشار از خشونت و عریانی است.او با دستانش خدایانی را می سازد که دوستشان ندارد.اما شنیده است با همین خدایان راهی به نور خواهد یافت.معشوق من عاشق نور است.من عاشق دستهای او.او نمی داند اگر با دستانش من را بشکند نور را یافته.چون خود او با دستانش در قلب من نور را کاشته.معشوق من،من را فراموش کرده.
پ ن:با الهام از شعر فروغ فرخزاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد