بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

باید به این زندگی شاشید

همه غصه های عالم ریخته بود توی دلم و نمی توانستم اشکهایم را جمع کنم ،مگر می شود همه چیز نو شود و بهار بیاید و کسی شاد نباشد؟حالا که شده بود .خیابانها هم شادند چه برسد به آدمها.و من داشتم غصه چه می دانم را می خوردم.حرف می زدم باهام دعوا می کردند که چه حاضر جوابی،طلبکاری یاپرحرفی.دعا می کردم به خدای آنها که بهتر از خدای من بود که یک کم با من مهربان باشند.آخر من چه بدی به آنها کرده بودم.دعا می کردم لال شوم یا زودتر بمیرم.شاید سربارشانم.زحمتم و همه خسته شدند.برگشتم به گلخانه. وقتی شنیدم صدایی آرام مثل زمزمه ای شیرین پرسید پامچال چند؟دلم می خواست ادامه پیدا کند مثل آوازی قدیم از زمان های اساطیری.انگار خشکم زد اما باید جواب می دادم.برگشتم و نگاهم افتاد به پامچال های شاداب توی جعبه و انگشتهایی که مثل انگشتهای مجسمه های میکل آنژ همانطور به حالت اشاره مانده بود.دستها و صدا آشنا بود و من به سختی گفتم قابل شما را ندارد و آب دهانم خشک شده بود و صدایم از ته چاه گلویم بیرون آمده بود.می ترسیدم چشمهایم را بالا بیاورم و نگاه آشنایی را ببینم آمده از سالهایی دور از خواب بپرم.سعی کردم  صورتش را نبینم تا راهش را بگیرد و برود.اما بعد از جمله من شروع کرده به چرخیدن میان گلها کرده بود و با دستهایش گاهی برگهایشان را نوازش می کرد.باران نم نم می بارید و صدایش را می شنیدم و بوی خاک باران خورده را نفس می کشیدم.حتما امسال نامزد نوروز به دریا افتاده.پوست صورتم از لغزش اشکها می سوخت و من اهمیتی نمی دادم.به لیدی این رد کریس دی برگ یواشکی گوش می دادم و در تاریکی به تو فکر می کردم و همه مردهای دیکتاتور را متنفر می شدم.دیگر زمان ظلم به پایان رسیده اما من در ظلمت شبی طولانی گیر کرده ام و همچنان با پریای شاملو زار می زنم.و هی از خودم سوال می کنم چرا دنیا مال من نیست؟

نظرات 2 + ارسال نظر
born یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 20:23

هیچی تموم نشده. هیچی از یادت نرفته. هیچی جزئی از گذشته نشده. همش مثل روز اول جلوی چشات رژه میرن و ادای فراموشی رو در میاری.
مگه نه؟
پس چی رو واسه من هم تجویز می کردی؟

مجید جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:18

زندگی این روزهای من ، همین حال و هوا را داره
کاش فقط این چند روز بود
کاش فقط چند ماه بود
چند ساله که غم در قلبم ریشه کرده و زهی خیال باطل که گذشت زمان بتونه مرهمی باشه ...
غم خیانت، غم فراغ، غم تحقیر، غم دروغ، غم ... غم غم
اینها وقتی باهم جمع می شه ، میشه زخم!
هر از چندگاهی سر باز می کنه و میشه مثل روز اول ... کافیه یه چشم شبیه اون چشمها ببینی، کافیه بری توی یک خیابون که خاطره ازش داری، کافیه یک اصطلاح که اون بکار میبرد را بشنوی، کافیه یک فیلم با موضوع خیانت یا عاشقانه ببینی، کافیه یک آهنگ قدیمی بشنوی، کافیه یکی بهت بگه دوستت دارم ...
زخم سر باز میکنه میشه مثل روز اول
و بعضی از غم ها پایانی نداره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد