بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صبر


ما دین داشتیم،مذهب داشتیم،حجاب داشتیم.نماز می خواندیم،روزه می گرفتیم اما اخلاق نداشتیم.سر هم داد می کشیدیم و من دلم برای خودم،خودمان می سوخت.تو گوش می دادی.ما می خندیدیم،بیرون می رفتیم،خوش بودیم،جیگرکی می رفتیم،بستنی برلیان لیس می زدیم،سیب زمینی بهاران می خوردیم،اما امید نداشتیم،دل خوش نداشتیم،به مرگ فکر می کردیم،تو از خوشی من خوش بودی،الکی،ما درس می خواندیم،ورک شاپ داشتیم،نمایشگاه می رفتیم،مقاله می نوشتیم،کتابخانه می رفتیم،داستان و شعر می خواندیم،گاهی هم شعر و داستان می نوشتیم،پایان نامه دادیم و فارغ التحصیل شدیم،کنکور ارشد دادیم،تو توجه می کردی،و فکر می کردی دارم پیشرفت می کنم،عاشق می شدیم،دلتنگ می شدیم،اما تو عاشقم نبودی ،فقط نگرانم می شدی.برایت حرف داشتم همیشه،از همین حرفها آنقدر که دهانم خشک می شد و دلم آب خنک می خواست و تو برایم در یک لیوان بدون هیچ لکه ای، آب می آوردی.شوهرم به صورتم چند قطره آب پاشید و با تعجب پرسید این مزخرفات چیه می گی؟ و پرت شدم توی اتاق شیشه ام کنار گلخانه.و فقط خواستم که تنها باشم.حتی نگذاشتم بغلم کند یا با دستهایش سرم را نوازش کند.خواستم فراموشت کنم،مثل شعری که در مدرسه حفظش کرده بودم اما حالا هر چه به ذهنم فشار می آوردم،یادم نمی آمد فقط بعضی از کلماتش را به خاطر می آوردم مثل جام و شراب و عشق و مستی و بوسه و عیش.لیوان آب را تا ته سر کشیدم.و دلم خنک شد.ولی بوی عطر تو مانده بود روی لباسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
بلانش جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 16:48 http://pas-ici.blogfa.com

این عطر این بوی خوش که خودش کلی داستان و خوبی ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد