بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شیرین

از کوچه های قدیمی رد می شوم ،عادت کرده ام ، به سرعت ، انگار هزار سال است اینجا زندگی کرده ام گو اینکه فردا که بیاید یک هفته ای می شود . در اتاق یاسی با بالش های بنفش و پرده های بنفش می خوابم روی تخت دو نفره رنگ قهوه ای سوخته و بدون کولر و هر بار که بیدار می شوم ابتدا یادم نیست که کجا هستم و بعد از چند ثانیه یادم میافتد که هی اینجا خانه خودت است . 

مثل دوستان وبلاگیم می ماند یا انگار که دوست قدیمی که سالها از راه دور می شناختمش ، و حالا از نزدیک دیدمش .دیشب برای چندمین بار که همدیگر را بغل کردیم گفت کاش امشب نمی دیدمت که دل کندن سخت شده. همیشه که می آیم ، برای رفتن سخت است . احساسش را می فهمم و برایش فال می گیرم .حافظ اخر شعرش می گوید همه اینها افسانه است، باور نکن .از کتاب و نمایشنامه می گوییم . و از کافکا در کرانه که از بهترین های این روزهایم است که خواندمش .

امروز برایش از انقلاب سال بلوا و تماما ً مخصوص را پیدا کردم و این می شود توشه سفرش . حالا تا کی که دوباره بیاید و صدای خنده هایش تمام خانه را پر کند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد