بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زندگی می کنم و

یک ماه گذشت ، ازاینکه وقتی صبحها از خواب بیدار شدم و یادم افتاد خانه خودم هستم . هم دوست داری خانه خودت باشی و هم نباشی .حس های متفاوت عجیبی دارم .

بعد ازمدتها به دیدن نازی می روم . قرارمان می شود در آشپزخانه اش و قبل از اینکه بنشینم و پرحرفی کنم ، مرا به دیدن گلدانهایش میبرد . که همه سرحال وشادابند . و چقدر حرف دارم .از قبل و بعد از عروسی . از روزمرگی های این روزهایم .از کتابها و از تئاتر ملاقات که او دلش میخواست دوباره ببیندش . و چقدر هر دویمان کیف می کنیم از چای خوردن و حرف زدن .

و بزرگ می شوم . خانه دار میشوم . غذا می پزم .مربی می شوم . برای بچه های کلاسم قصه تعریف می کنم . با تخیلاتشان همراه می شوم. بچه می شوم . بازی می کنم . می ترسم . می خندم .دوباره بزرگ می شوم . کتاب می خوانم .ژاک قضا و قدری و اربابش میشود خوراک این روزهایم . و پائیز را تماشا میکنم. از هفت تیر تا سینما استقلال پیاده می روم . مکاشفه می کنم از لابه لای مردمی که عبور می کنند و مغازه ها و دستفروش ها .نشر چشمه وشیرینی نوبل و ....

نظرات 4 + ارسال نظر
کاوه شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

و ......

زندگی یعنی همین ها که گفتی..

haleh یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 http://samsum.blogsky.com/

وای می فهمم که دقیقا از چی حرف می زنی..گاهی یک جوری می شم

ژن کاذب یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 http://gen.persianblog.ir/

فوبیک یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:57 http://sulfuricshut.blogfa.com

مربی چی هستی؟ چون خودمم قبلن با بچه ها کار می کردم کنجکاو شدم..

lego

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد