بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شور شور

چه مرز باریکی دارد، احساس خوشبختی وبدبختی .خیلی سریع می تواند اتفاق بیفتد . با یک جمله ساده یا حرف .یا یک نگاه.اشک هایم بند نمی آید . خیابانهای تهران خلوتند . و باد می خورد به اشکها و روسری تازه ام خیس می شود . آدمهای سالهایی طولانی از زندگی گاهی چه بی رحمانه دلم را می لرزانند و من تنهای تنها می شوم و حتی کلامی نمی توانم با شریک تازه ام بگویم . که بی خیال شود . که بگذارد تنهایی کمی غصه بخورم و فکر کنم که چقدر بداخلاقم یا آشپزی ام افتضاح است یا دلم نمی خواهد هر روز سرکار بروم . فکر کند به خاطر اینهاست که گریه می کنم .گاه چه سردرگم می شوم . بین هزاران راهی که هست .و به خانه خودم که می رسم چقدر همه چیز فرق می کند و دلم برای همین شصت متری دنج خودم تنگ شده بود . سردردم کم رنگ می شود . گلدانهایم را آب می دهم . وسایلم را جابه جا می کنم .تصمیمات تازه می گیرم .

صبح این همه تعریف از من میکنی و شب می شکنم .هیچ م . هیچ و پوچ. تعریفاتت من را بالا می برد و دلم را خوش می کند به زندگی .به روزمرگی .به عادت .و لوبیاها . لوبیاها از این به بعد خواهد پخت.

نظرات 1 + ارسال نظر
پارادوکس یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:04 http://entehayerah.persianblog.ir

رمان "دفترچه ممنوع" را خوندید؟
زندگی شما خیلی به اون شخصیت خانمی که در این کتاب هست شباهت داره..... البته یه جاهایی اش هم نه.... .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد