بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زمستانه

بعضی روزها که بگذرند ، گذشته اند . شاید معمولی باشند اما نشانه هایی از آن روزها مانده اند که فراموش کردنشان را سخت می کنند ، مثل عکس ، نوشته ، یا کارت . چه می دانم از این کارت های کتابخانه ها که تاریخ استفاده از آنها تمام شده اما یادگاری بزرگند . یادگاری از دوستی محترم و مهربان . از دوستی های بزرگ و به یادماندنی . دیروز کارت دو ساله کتابخانه ملی ام منقضی شد . چند وقت طولانی است ، آنجا نرفته ام . شاید روزی تصمیم گرفتم و تمدیدش کردم و باز پایم باز شد به قطعه ای از بهشت تهران ، وقتی لابه لای قفسه های کتاب قدم می زدم و گاهی می نشستم تا کتابی قدیمی را بیرون بکشم ، بوی کاغذهای قدیمی و آن سکوت محض دیوانه ام می کرد . و حالا از آن سکوت ، پرت می شوم وسط بازار تهران و شلوغیش و سعی می کنم تمام صدایی که از آن ور خط می آید را حظ کنم . خسته است ، شاد و من را شاد می کند و من بازیگوشانه لذت می برم از آن همهمه و به خانه ام باز می گردم و از سرما به آغوش گرمش پناه می برم. 
پذیرایی ساده همچون بیسکویت شیرین است اما انگار تکه ای بزرگ است که در گلویت گیر می کند و بهت زده ات می کند .
نظرات 2 + ارسال نظر
بی پـــــــروا جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 http://www.bparvaaa.blogfa.com

بوی کاغذهای قدیمی و آن سکوت محض دیوانه ام می کرد .

سوسن جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:15 http://parsehdarhavali.blogfa.com/

نمیشود این گذشته ی لعنتی را از یاد برد.. چسبیده است به تک تک رگ های ذهن و قلب !انگار باید آلزایمر گرفت تا از شرش راحت شد و نفس کشید...نفسی که هوای خنکش برود ته تمام سلولهای مرده ای که دلشان زندگی میخواهد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد