بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ناتوانی این روزهای سیمانی

دارم تنهایی هامون را می بینم . و خوب است . این آرامش که موقع فیلم دیدن هیچ صدایی نیست جز صدای خسرو شکیبایی . خوابیده . بیشتر وقتها خسته است و من ناراحت نمی شوم که او زودتر بخوابد . و من بیدار باشم . اما از قیافه اش پیداست که دوست دارد کنارم باشد . و امشب من حسابی کار دارم . من باید امشب این لباسی که نیمه تمام رها کرده بودمش تمام کنم . یاد شب ژوژمان افتاده ام . که تند تند کارهای دانشگاه را انجام می دادم و توی اتاقم برای خودم خوش بودم با موسیقی یا رادیو و تا صبح بالاخره تمام می شد و حالا باید این لباس تمام شود . و این پوچی فکرهای حمید هامون را این بار ، بالاخره بفهمم . که این زن حق منه سهم منه عشق منه... یعنی چه ؟ آیا عشق آنقدر احساس مالکیت دارد ؟ نمی دانم نمی دانم ... 

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:53

امان از این گوگل ریدر...که من هرروز می‌خونمت و با خودم فکر می‌کنم بیام و برات یک خط بنویسم...
اینقدر هم این روز‌ها حواس پرتم که یادم نمیاد بالاخره برات نوشتم؟! ننوشتم؟ کامنت امروزت٬ فایزه٬‌غافلگیرم کرد...خودت اومدی؟ یا من برات کامنت گذاشتم و اومدی؟ یادم نیست بس که حواس پرتم...
ولی هی می‌خونمت و هی مدام می‌خوام برات یک خط بنویسم دوست قدیمی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد