بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ستاره ها در سرم می سوختند .

چشمهایم را که می بستم ، قرمزی پلک گرمم را می دیدم و لحظه ای بعد بازش می کردم ، صداها را می شنیدم ولی هیاهو بود نه صداهای مشخصی . دانه های عرق از پشت گردنم می آمد پائین .داشتم در سرمای عجیب دستها و پاهایم می سوختم و انگار دروازه آن دنیا را می دیدم . سرم را نمی توانستم روی بدنم تحمل کنم . دو تا آمپول زدم تا کمی سرپا شدم .تاتری هم که قرار بود دیشب برویم ، نرفتیم . حتی نتوانستم کلاس لگو را بروم ، نه می توانستم و نه به خاطر بچه ها ، مبادا مریضشان کنم . از بس که به آدم می چسبند .یک مانی فسقلی دارم که آن هفته داشت از تب می سوخت و چسبیده بود به من و هی دستم را می بوسید .روی پایم نشسته بود و کل کلاس در آغوشم بود تا پدرش آمد دنبالش . مامانم پرسید چرا مامانش نیامد دنبالش و من نمی دانستم چه باید بگویم .

حالا بهترم . خدا را شکر .

نظرات 3 + ارسال نظر
بی پـــــــروا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:36 http://www.bparvaaa.blogfa.com


هرگــــز هراس به دل ندارم که نگــــاهی سطـــحی...

مرا مـــورد قضاوتی ناعـــادلانه و نابخـــردانه قـــرار دهـــد...

عده ای معیارشان چشمهاست ...

من می شناسم همه آنچــــه در وجـــــود مـــــن است ...

آری ..برای شنـــاخت و قضاوت، همراهی فکـــــر نیز لازم است .

مرا باکــــــی نیست، از محکـــــــمه چشــــــــم ها..........!!!

born جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:23 http://shahabbaraan.blogfa.com/9009.aspx

فکر کردم تو دلت نی نی داری.

سوسن جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:50 http://parsehdarhavali.blogfa.com/

من هم یک هفته است که این سرما خوردگی آویزانم شده است و نفسهای راحت شبانه و بیداریهای کتاب خواندن شبانه را از من گرفته است... این روزها اینقدر با شربتهای خواب اور گیج خواب بودم و حالت افقی داشتم که دارد کم کم فراموشم میشود که روزی هم من عمودی می استادم و تمام خانه از شر و شور من روی هوا بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد