بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهای بی خاطره

جوان بودم ، خیلی جوان ، آنقدر که ده سال از الان جوانتر بودم ، برای همین می نویسم جوان شده بودم . بیست سالگی خیلی فرق دارد با الان ، شور و نشاطم ، هیجانها و شیطنت هایم ، خواسته هایم ، دلهره هایی که داشتم و الان اصلاً ندارم . هیجان عشقی که خیال بود و الان خیالاتم فقط همین قصه هایی است که برای بچه ها می گویم ، من و تو بودیم و عشقی قدیمی و مثل فیلم های فارسی اتاقکی بود و تو موتور داشتی و خنده ام می گیرد که بگویم موتور داشتی ، چیزی که هیچ وقت نبود در واقعیت و چقدر مرز بین واقعیت و خیال و خواب بودن خوب و شاد است .همین خوبه ابی را دیشب گوش می دادم با مردخانه و هر دو کیف کرده بودیم و همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی را با هم بلند می گفتیم و می خندیدیم . باور کنم یا نه ، من دیگر بیست ساله نخواهم شد . دیگر از هیجان رفتن به سینمایی یواشکی ، نفسم بند نمی آید . یا اگر کسی بهم نگاهی کند که معنادار باشد ، حتی اگر بفهمم خودم را به نفهمی می زنم که از من این حرفها گذشته ... من توی اتاقمان همه شهر را می دیدم و همه شهر هم من را ، پنجره ها را رو به خیابان و پرده ها نیمه . تاریک روشنا بود که آمدی . زن و شوهر بودیم ، هه هه ، آمدی و من چقدر ذوق داشتم که تو من را می خواهی ، باورم نمی شد که عاشقم بودی و مَردَم بودی . و خیال بود و خواب بود و رویا و احساساتمان ، و حرف که توی حرف می آمد و یادم نیست چه می گفتی و فکر می کردم به جز تو همه می دونن که واست این مرد می میره  ، همین خوبه همین خوبه همین خوبه و صبح با صدای مردخانه بیدار شدم و خواب خیلی وقت بود تمام شده بود و من بزرگ شده بودم و زنی بودم سی و اندی ساله که باید بیدار می شدم در پهنای صورتی که دوستم دارد بینهایت و بوسه بارانم می کرد .

نظرات 1 + ارسال نظر
born چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:55 http://shahabbaraan.blogfa.com/9009.aspx

در بیست سالگی گیر کرده ام انگار. در بیست سالگی خواب آلوده ی تو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد