بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شب به یاد ماندنی

نسیم خنکی می وزید و من منتظر ایستاده بودم و باد می پیچید لابه لای چادر مشکی ام ، نور باران بود و نور آینه کاری ها چشمم را می زد . و توی دلم خوش بودم از امشب که بالای قبر سنگ سفید علویه پرهیزکار ، حاجیه حورا سید رضی علاقبند ، فاتحه می فرستادم . گنبد طلایی ، تمام غمهای رنگی و غیر رنگی ، سیاه و سفید را یکدست آب کند . بعد هم با کتونی های جدیدمان ، راه طولانی تا جگرکی را طی کردیم و آنقدر خوردیم که داشتیم می ترکیدیم و جای همه دوستان خالی.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد