بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آنروز که دستهای تو ویران شد ، در کوچه باد می آمد.

فکر می کنم و توی شلوغی آدمها دارم کتاب می خوانم و از خیابانهای فرانسه سر در می آورم . حرفهای برتون با نادیا و آشفتگیهایش .با این کفشهای تازه ، احساس خوبی دارم ، احساس پرواز ، و سریع به کلاس شنبه هایم می رسم، که راه سختی دارد تا خانه . فکر می کنم به مرگ که خیلی نزدیک است که خیلی ها در کنار هم بوده اند و صبح این در کنار هم بودن را نداشته اند و از اینکه صبح بیدار می شوم و صدای منظم نفس هایش را می شنوم ، خوشحالم و خدا را شکر می کنم و با بوسه های ممتدم ، بیدارش می کنم . و باز نمی دانم کی و کجا از هم جدا می شویم ، همین فکر اخلاقم را بهتر می کند . باهاش مهربانتر می شوم و به همه حرفهایش گوش می دهم حتی آنها که آزارم می دهد .

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدیه دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:05 Http://parhaieman.blogfa.com

او نمی فهمد...
اواین مهربانتر شدن های گاه و بیگاه را
و دلیل مقدسشان را نمی فهمد...
او تکه ای از زندگی تخلی می شود که هر روز تنفسش می کنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد