دختری که در آزمایشگاه پشت کانتر نشسته ، موهایش را تازه شرابی کرده ، آن هم برای عروسی خواهرش که فرداست . خوشحال است . معلوم است هر روز صبح زود بیدار می شود و کارش را دوست دارد . محیط کارش هم برایش خوب است .با اینکه صبح زود است ، اما خوش اخلاق است و با همه با صدای خوبی شوخی های خوبی می کند . نام پدرم را می پرسد . و می گوید او را می شناسد . اینجا آمده آزمایش داده . سرم را تکان می دهم . پول آزمایش را حساب می کنم . می گوید کی بیدار شدی و من ساعت مچی سرخابیم را نگاه می کنم و می گویم هفت . می گوید باید صبر کنی . دو ساعت قبل از آزمایش باید بیدار می شدی . من گفتم یعنی باید تا نه صبر کنم و می گوید برای آزمایش درست، بله . و من ساعت را نگاه می کنم ، دوباره . تازه یک ربع به هشت است . دفترچه ام را نگاه می کنم . چیزهایی که نوشته ام می خوانم .و به موزیکهای انتخابی آزمایشگاه گوش می دهم . قدیمی اند و خاطره انگیز . از م می پرسد می خواهی حامله شوی ؟ مکث می کنم و آرام می گویم بله و به دنیای خودم پرت می شوم . یعنی واقعا تصمیم جدی دارم ؟ درست است ؟ و من باز مثل آدمهای گیج خودم را به بی خیالی می زنم . اینکه حالا بعدا بهش فکر می کنم .
خوشگل خانم کی قرار مامان بشی؟
مامانی با موهای طلایی
بهش فکر می کنم . نمی دونم م م
یک جایی خواندم...از یک نویسنده ی بزرگ که این یک حماقت بزرگ است که فکر کنیم کسی را که به این دنیا بیاوریم از ما خوشبخت تر است...
البته میشود با این دید به آن نگاه کرد که آن فقط یک نوشته بود...
بگذار خودش بیاید.بهش فکر نکن.خودش میاید.درست همان وقتی که انتظارش را نداری...
وقتی آمد سلامش کن....
کودکی با بینی کوچک و لبانی برجسته درست شبیه خودت و قدی بلند...
مادرشدن تصمیم بزرگی است اینکه تصمیم بگیری قلبت خارج از بدنت بتپد...