مامانم اینجاست . چه خوب . رفتیم بازار و حالا ناهار خوردیم و او خوابیده . تا رسیده بود رفت سر یخچالم ، به مرتب کردن . پارسال همین موقعها می آمدیم و هی می چیدیم ، می خریدیم ، می گذاشتیم تا شب و دوباره فردا از صبح . خوب بود و چه زود گذشت . گاهی باورم نمی شود تا عکسهای روی دیوار اتاقم به من یادآوری می کنند که من الان خانه خودم هستم . مامان تمام شیشه های ترشی و مربا را درآورد . بازرسی کرد . کپک زده ها دور ریخت . و شیشه هایشان را تمیز و مرتب سرجایشان گذاشت . همه جا را دستمال کشید . می گوید حالا امروز کارم آمده . خوب منم خوشحالم . قرار شد شب همه شام دور هم باشیم . همه اش فکر می کنم حالا که روزهای آخر تابستان است از روزهای تعطیلی ام بیشتر استفاده کنم . از پاییز هر روز باید کلاس بروم و نمی توانم جایی بروم .
ما هم پارسال بیست شهریور اولین روز زندگی مشترکمان بود بانو :)
خیال میکنم حال و هوای این روزهایمان شبیه هم است...
ما هم 14 ام شهریور.
یاد خونه شعله آبجیم افتادم