چیزی به ذهنم نمی آید . چیزی به یادم نیست . فراموش می شوم . فراموش می کنم . پیاده می روم . سمت همیشگی انقلاب را . پر از کتاب و کتاب فروشی . مردی با کت و شلواری بسیار مرتب و تمیز تراکت پخش می کند . و زن مسافر بغل دستی ام بهم آرام سقلمه می زند و می خواهد کرایه اش را حساب کنم . دو تا پانصدی مچاله را نشانم می دهد که برای برگشتن فقط همین را دارد . هیس ! دخترها فریاد نمی زنند و هزاران دختر در سرم فریاد می کشند . صدای کودکی که له می شود و می میرد و خنده هایی که اگر مواظبشان نباشی ، افسردگی می گیرند . مردخانه دارد نماز می خواند و من دارم می نویسم . از لحظه هایی که تنهایم . از لحظه هایی که گاه با او هستم و نیستم . صبح خواب می دیدم که دارد زلزله می آید و من تنها در طبقه چهارم می خواستم زیر میز ناهارخوری ام پنهان شوم و آپارتمان مثل دریایی مواج جلو و عقب می رفت . خوب شد که از خواب بیدار شدم .و کودکانی که آرزوی خانه شکلاتی دارند و بچه هایی که آرزوی نان شب . به شیرینی های قهوه فرانسه زل می زنم و نوبت نمی گیرم و ازش بیرون می آیم . تنهایم . با کی بستنی بخورم یا شیرینی تر یا کیک پنیر ؟ می رسم خانه . شب شده است .
فقط خوندم
روزگارست دیگر باید باهاش ساخت
متفاوت بود...
ذهنت این روزها آشفته است انگار...
دوست داشتم این یادداشتت رو هم(: