دیروز من پر شدم از محبت ، سرشار لبخند و شادی بودم . بعد از مدتها دو نفره زدیم به جاده و رفتیم تنگه واشی . مردخانه قند تو دلش آب می شد وقتی بهش می گفتم بالاخره یه جایی منو بردی که تا حالا نرفتم . با هم راه رفتیم ، توی آب یخ زدیم . خیس شدیم . توی آفتاب نشستیم و ناهار خوردیم . وقتهایی که من ساکت می شدم ، ازم می پرسید چرا ساکتی و من می گفتم دارم لذت می برم . از هوا و آفتاب . از آب و ابر و آسمان . از نور و پاکی و شادی . و چقدر کیف کردیم توی تنگه پر از سنگ های ریز و درشت راه رفتیم و مردم را می دیدیم که چقدر خوشند . با نوزاد و اسباب و اثاثیه این راه سخت را می روند و لبخند می زنند و هی توی دلم دعا می کردند که خدا مواظب همه بچه ها باشد . آن اتفاقی که منتظرش بودم دیروز افتاد . بالاخره محبت هایش اخلاق سگی من را ، آرام کرد . صبر کرد و به من صبوری یاد داد . من سالگرد ازدواجم بهترین هدیه دنیا را گرفتم . می خندید و گفت بالاخره دارم وعده هایم را عملی می کنم و من از جمله اش خنده ام می گرفت .
چه خوب که من نیومدم
جات خالی بود
عزیزم سالگرد ازدواجت مبارکککککککککککککککک
بله ملاحظه فرمودیم واشی رفتن اتان را :))
جای شما خالی .