صبح داشتم برای امتحان موزاییک ست لگو آماده می شدم ، نشسته بودم توی پارک قیطریه ، جلوی فرهنگسرا که آدمها کمتر رد می شدند . زیر درختان بلند که نمی گذاشتند رنگ آبی و پاک آسمان را ببینم و گاهی نسیمی می وزید .نور از میان برگ درختان سرک می کشید. درسها را دوره می کردم . گاهی کلاغ ، گنجشک یا گربه ای از جلویم رد می شد . به ساعتم نگاه می کردم . هنوز وقت داشتم . به دورها نگاه می کردم . به کوهی که از لابه لای درختها می دیدم و پرچمی در دوردست . و خوب بود . وقتی که قطرات نرم باران هم نشست روی صورتم . بلند شدم . دلم می خواست حالا که باران گرفته ، باد می وزد ، برگها در هوا می رقصند زیرشان راه بروم . راه می رفتم و توی صورتم مثل فیلم های پائیزی عاشقانه ( پائیزان - هفت دقیقه به پائیز ) برگ می ریخت . مردی از رقص برگها عکس می گرفت . باران و برگ با هم می باریدند . برگهای زرد . سبک و بی خیال . بدون توجه به اینکه روی سر چه کسی می ریزند . چشمهایم پر شده بود از پائیز و کیف می کردم . و راجت قدم می زدم . در پناه سایه درختان مهمانی آخر تابستان بود و ابتدای پائیز و این زیباترین صحنه ای بود که می دیدم و درونش بودم و اتفاق می افتاد و من هم جزئی از آن بودم . سبکی برگها و باران به من هم سرایت کرده بود . و داشتم پرنده ای می شدم بی هوا و حواس و بی خیال و کم مانده بود پروازم بگیرد .
اعتراف میکنم خیلی از نوشته های بدون امضایت جا مانده ام. عیبی ندارد همین حالا از پس همه بر میآیم . همه را میخوانم و برایت نظر مینویسم.
ایتدای کار تو از پاییز گفتی .
برای من که پاییز تهران را امسال نیستم عجیب یکطور همیشه ای بیمعناست. فصلی عوض میشود و همین.
حالم خیلی بد است ؟
چه حس نابی
میخواستم بگم چرا بیداری دیدم ساعت تازه دوازده و پنج دقیقه است و من خودم هنوز شام هم نخوردم ...
خودش بهانه ای شد که کامنت بزارم