با اینکه با اصرار خودم و رضایت کامل راهی شدم اما تمام راه را بغض داشتم ، مثل قبل ، مثل همه شبهایی که تمام بار و بندیلم را جمع می کردم . و همیشه با این نیت که می روم خانه ام . می روم که بمانم و کمتر بیایم و به اینجا عادت کنم . اگر توی اتوبان حکیم بودی رو به شرق . خط کش بر می داشتی و می گذاشتی در امتداد برج میلاد می رسید به نیمه ماه و بعد با زاویه چهل و پنج درجه خط را امتداد می دادی، می رسید به یک ستاره پر نور . و هی که بیشتر جلو می آمدم ماه و ستاره به زمین نزدیکتر می شدند . از برج میلاد هم گذشتند و رسیدند به انتهای زرتشت و بعدش دیگر ندیدمشان . و همین طور که چراغ حافظ را رد کردیم ، من بغضم بیشتر و بیشتر شد . برگشته ام و نشسته ام روبه روی تلویزیونم . نشسته ام رو به خانه ام . و تمام راه ، به خانه ها نگاه می کردم ، چیزی در درونم قیقاج می رفت و آرزو می کردم خانه ام یکی از همین ها بود .
بیشتر خاطرات من مربوط به خیابان حافظ و اطرافش ه ... بیشتر خاطرات لعنتی من ...