مایا یکی از شاگردانم است که سه ترمی می شود با هم لگو کار می کنیم . و همیشه حرفهایش برایم بامزه و جالب بوده ، از آرزوهایش که ترم پیش دوست داشت عروس شود ، نقاشی ماشین عروس کشیده بود و بهنود - یکی دیگر از همکلاسی هایش - شوهرش باشد و با هم ماشین عروس درست کردند . چند ماه پیش هم بعد از چند جلسه آمد و خیلی راحت گفت عمه و مادربزرگش توی تصادف در جاده شمال مرده اند . آن یکی عمه اش خیلی گریه می کند . خوابش نمی برد . قرص خواب می خورد و بابا رفته بود همه قرصهایش را ریخته توی توالت و دعوایش کرده چرا این همه قرص می خوری . روز بعد آمد گفت عمه ام عاشق بوده . من بزرگ شدم دوست دارم عاشق شوم ، بی حجاب باشم ، برم ترکیه و همه اش ناخن هایم را لاک بزنم . مایا تنها کسی است که اسم من را بلد شده و با جون صدا می کند . با هم ظاهرا خیلی دوست شده ایم . یک روز برایم یک آهنگ عربی خواند و می خواست برایم عربی برقصد . امروز هم که حالش را پرسیدم - چون هفته پیش دلش درد می کرد و با هم کشمش و عناب و بادام خوردیم سر کلاس- گفت توی مهدکودک دلم درد گرفته و گریه کردم و همه بچه های مهد مسخره ام کردند که گریه می کنم . بهنود جواب داد خب تیچر لوسی بازی درآورده ، من وقتی کوچک بودم، مامانم من را گذاشته بود مهد، من که گریه می کردم بچه ها من را هو،هو می کردند اما حالا که بزرگ شده ام ، دیگر گریه نمی کنم . مایا گفت خب دلم درد می کرد . اما یکی از بچه ها من را درک کرد و بهم گفت عیب ندارد . ما هم می رویم به الهه جون - مسئول مهدشان ظاهرا - می گوییم .
چه جگری بوده پس
بهنود :)))
چقدر جالب که بچه هایی امروز آینده رو اینقدر روشن میبینن و دقیقا میدونن میخوان چی بشن و برای لحظه لحظه اش برنامه دارن. من اینجوری نبودم هیچوقت
منم نبودم . اینا آرزوهای کودکانست و شاید هم روزی تحقق پیدا کنه . اون موقعها هر چی داشتم آرزوم بود و نداشتم هم خب نداشتم آرزوش نمی کردم .بلد نبودم انگار.
یکی باید باشه که همیشه ما رو درک کنه.وگرنه دلمون درد می گیره.بعد اگه کسی نباشه که درک کنه که ما دلمون درد گرفته بیشتر دلمون درد می گیره...
خیلی زندگی بی رحمه.اونقد بی رحم که لطافت خودش رو می کشه.اونقد بی رحم که خودش رو می کشه.
وحشتناکتر از یک کابوس تکراری شبانه.
چه دنیایی دارد با بچه ها بودن...من هم گاهی با بچه ها کار میکنم...نقاشی....خیلی لذت دارد...پر از تنوع است و بچه ها هم آدم شناس....