بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

احساس کردم که عشق، بقیه تصویرها را مخدوش می کند تا تصور خودش را بتاباند.

پیچیدم به قسمت آینه ها.آینه ها آینه ها آینه ها.
عشق یعنی این که آدم خود را در نگاه کسی ببیند. عشق یعنی بی تابی و انتظار. عشق یعنی دیدن و دیده شدن. عشق یعنی دستهای تو.
تماما مخصوص ،عباس معروفی ، صفحه 262

غم انگیز

آندریاس آوه ناریوس به من گفت :«چرا تمامش نمی کنی ؟»

گفتم:«من آدمی هستم ناتمام. »

تماماً مخصوص، عباس معروفی : صفحه 117


به من میگه بچه ، من بچه نیستم ، من شیش ساله امه

مایا یکی از شاگردانم است که سه ترمی می شود با هم لگو کار می کنیم . و همیشه حرفهایش برایم بامزه و جالب بوده ، از آرزوهایش که ترم پیش دوست داشت عروس شود ، نقاشی ماشین عروس کشیده بود و بهنود - یکی دیگر از همکلاسی هایش - شوهرش باشد و با هم ماشین عروس درست کردند . چند ماه پیش هم بعد از چند جلسه آمد و خیلی راحت گفت عمه و مادربزرگش توی تصادف در جاده شمال مرده اند . آن یکی عمه اش خیلی گریه می کند . خوابش نمی برد . قرص خواب می خورد و بابا رفته بود همه قرصهایش را ریخته توی توالت و دعوایش کرده چرا این همه قرص می خوری . روز بعد آمد گفت عمه ام عاشق بوده . من بزرگ شدم دوست دارم عاشق شوم ، بی حجاب باشم ، برم ترکیه و همه اش ناخن هایم را لاک بزنم . مایا تنها کسی است که اسم من را بلد شده و با جون صدا می کند . با هم ظاهرا خیلی دوست شده ایم . یک روز برایم یک آهنگ عربی خواند و می خواست برایم عربی برقصد . امروز هم که حالش را پرسیدم - چون هفته پیش دلش درد می کرد و با هم کشمش و عناب و بادام خوردیم سر کلاس- گفت توی مهدکودک دلم درد گرفته و گریه کردم و همه بچه های مهد مسخره ام کردند که گریه می کنم . بهنود جواب داد خب تیچر لوسی بازی درآورده ، من وقتی کوچک بودم، مامانم من را گذاشته بود مهد، من که گریه می کردم بچه ها من را هو،هو می کردند اما حالا که بزرگ شده ام ، دیگر گریه نمی کنم . مایا گفت خب دلم درد می کرد . اما یکی از بچه ها من را درک کرد و بهم گفت عیب ندارد . ما هم می رویم به الهه جون - مسئول مهدشان ظاهرا - می گوییم .

روی دیگر سکه

زنی را به تازگی شناخته ام که اصلا نمی دانستم زندگیش این همه درد دارد ، نه می نالد ، نه غر می زند و نه اخم می کند و هیچ کدام از مشکلاتش شبیه من نیست . شاید از من بدتر است و خم به ابرو نمی آورد . سه سال است فقط حرفهای معمولی می زند و کاری به شوهرش ندارد . خودش می گوید ما همخانه هستیم فقط . نگرانم نمی شود . هر ساعتی که به خانه برگردم . دوستانم بیشتر از او بهم زنگ می زنند یا با من حرف می زنند . تصور می کنم ، او را در خانه . همه کار می کند . آشپزی ، نظافت ، لباسهایش را می شوید و خانه داری اش کامل است . با اینکه دیگر هیچ احساسی نسبت بهم ندارند . درسش را تمام کرده ، مثل من کار می کند . و بعد از کار تازه با دوستانش تفریح می کند . می گوید همسرش گوشه گیر است . در این سه سال با هیچ کدام از اقوامم بیش از سلام و خداحافظ حرفی نزده .خانواده اش نمی گذارند که از همسرش جدا شوند .می گویند باید تا آخرش رفت .پنج ماه خانه اش را ترک کرده اما هیچ فایده ای نداشته . هیچ تغییری نکرده . نه زندگیش نه شوهرش . خودش همه کارهایش را انجام می دهد حتی دیروز ماشینش را برده بود تعمیرگاه .و حالا تنها سرگرمی اش مهمانی رفتن با دوستانش است . با مادرش جنگیده و وقتی این جمله را می گوید اشک توی چشمانش جمع می شود .

نشد که بشود

اینکه بروم توی شبکه اجتماعی و روی عکس تو کلیک راست کنم و توی دسکتاپم سیو کنم و بعد بیایم جی میلم را باز کنم و برای عکست را ایمیل کنم و بنویسم عکس دامادی و برایش بفرستم و توی دلم آشوب باشم این همان کسی بود که روزی دوستش داشتم و روزگاری برایم نوشت دوست تو ، تا بخواهی . همانی بود که زیر دانه برف که می بارید توی میدان کاج با هم بستنی می خوردیم . او که به میس بورن گفته بود تو که می دانی ما به جایی نخواهیم رسید . به خودم گفته بود می دانی که نمی خواهم ماجرای ما هم مثل خانوم ح و آقای ی بشود و اصلا ماجرایشان را برایم تعریف نکرده بود و فقط می دانستم از هم دیگر جدا شده اند . و من مانده بودم و حوضم . من مانده بودم و سال هشتاد و هشت که دلم برایت دائما شور می زد . من مانده بودم که چشمم به در کلاسم سفید شد که برای روز پایان نامه ام بیایی .همه کار کردم فقط برای تو و داشتن تو . نشد . نخواستی که بشود . یادت هست کنکور هنر که دادم و اسمم که در نیامده بود یکساعت پشت تلفن زار می زدم و تو مانده بودی که چطور آرامم کنی . حالا همینطور گاهی زار می زنم و توی دلم از دست تو شاکی می شوم . این زندگی که من دارم حقم نیست .شاید .نمی دانم .لابد هم هست . حالا گفتن این حرفها بعد این همه سال و ماه چه اهمیتی دارد . خوشبخت باشی . با هر که هستی.