هنوز هم عادت داری ، تا نگاهت بیفتد به یکی از چشمهای معصوم که آویزان پنجره ماشینت شده اند ، دلت آنچنان بلرزد که همه فالهای دخترک را بخری و دلش را شاد کنی که دیگر مجبور نیست در این سرما این طرف و آن طرف برود و با التماس فال حافظ بفروشد ؟هنوز هم ماشینت پر می شود از گلهای خشک که خریده ای یا حتی مثل آن دفعه همه لُنگهای آن بچه را خریدی و به هر کداممان یکی دو تا لُنگ می رسید برای ماشین های نداشته ایمان .از وقتی نیستی ، از وقتی هستی و در زندگی من نیستی ، نمی توانم زل بزنم به چشمهایشان ، نمی توانم بایستم و گل نرگس بخرم ازشان . نمی توانم دستها و صورتهایشان را ببینم و یاد تو نیفتم .
حالا هر وقت توی ماشین
میس برن می نشینم ، می دانم یادآور همان روزهاست ، او هم هر بار فال می خرد ، گل می خرد و دستمال کاغذی می خرد برای توی کیفش ، ماشینش . و تمامی ندارد .
انگار قرار نیست دخترک های کبریت فروش تمام شوند .
<زنگ انشاء 4>: فقر
تمامی ندارد بدون امضای عزیزم...لعنت به تمام نشدن های این فقر
واقعا تمومی ندارند.
انگار قرار نیست کبریت های دخترک تمام شوند...
چ ساده ی دلنشینِ خوبی بود
انشای خوبی نوشتید
درد این بچه ها خواب آرام را از آدم خواهد گرفت
آه که شهرمان پر است از این دخترکان کبریت فروش
غصه ای که تمامی ندارد انگار...
بانوی مهربانی هستی
سلام!
بازنویسی خودش درد است !