بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

لحظه ای تا آخر دنیا

حتی اگر یک دقیقه مانده باشد که دنیا تمام شود ، باید تو را پیدا کنم . باید تو را پیدا کنم و بپرسم چرا ؟ چرا رهایم کردی ؟ چرا نیامدی پایان نامه ام را ببینی ، من که برای تو سه درخت کاج بافته بودم توی داستانم . من که موهایم را فقط برای آمدن تو کوتاه کرده بودم . من که همه خاطراتم را هر روز می جَوَم و دوره می کنم تا ببینم کجای کارم اشتباه بود ، چکار کردم که تلفن هایم بی حواب می ماند ، ایمیل ها و اس ام اس هایم ، نامه هایم . حتی اگر یک لحظه باشد ، تنها سوالم از این دنیا همین است ، من کجای دوست داشتنم اشتباه بود ؟ دیشب که عکس های کتابهایت را دیدم ، و یاد بهمن آن سالها افتادم که ماتئی ویسنی یک با تینوش نظم جو و چرمشیر نشسته بودند توی سالن سینمای دانشکده و من توی حیاط سرد ، کنار نیمکتی که هنوز هست ، ایستاده بودم ، منتظر تو که همیشه دیر می رسیدی و من عادت داشتم به این بد قولی هایت .بالاخره آمدی و نشستیم کنار هم بعد از سالها . دیگر عادت داشتم سالی یکبار ببینمت . کمی هیجان زده بودم . از چرمشیر سوال کردی ، داشتی می پرسیدی و من خیره به دهانت و ذوق مرگ که کنارت هستم و صدایت مثل آوازی قدیمی گوشهایم را نوازش می داد . پرسیدی چکار کنی که اگر نمایشنامه ای نوشتی ، چطوری آن ها را جهانی کنی ، مثل کارهای چرمشیر که ترجمه شده اند ، مثل آنها ...روزی می رسد که نمایشنامه هایت را  بخوانم ، کسی پیدا شود آنها را ترجمه کند . اما هنوز در ذهن کوچک من سوالی بی جواب هست . شاید برای تو خنده دار باشد ، بعد از این همه وقت و حتی مادر شدن من باز هم فراموش نمی کنم . شاید به قول سال بلوا صفحه 207 می گویی عروسی هم می کنی ،غذا هم می پزی ،بچه هم می زایی .... اما مگر می توانم فراموش کنم ؟
پ ن : زنگ انشا <7> 24 ساعت مانده به پایان دنیا

سهم من

فکر می کردم که راحت است ، لباسهای گشاد می پوشم و مثل قبل کارهایم را تند و سریع انجام می دهم . اما از همان وقتی که خط بیبی چِک قرمز شد ، همه چیز عوض شد . قرار بود کلاسهای هر روزه ام را بروم ، حواسم باشد بچه ها به سمتم می دوند دستم را بگیرم جلوی دلم یا جعبه لِگو را آهسته بنشینم و بعد بلند کنم یا بچه ها کمکم کنند ، سرکلاس روی صندلی بنشینم . مردخانه من را هر روز می برد و می آورد . خانه خودم بودم . هوا آلوده نبود اینقدر . اما همه چیز تغییر کرد . نتوانستم سرکلاسهایم بروم و دکتر برایم استراحت مطلق نوشت چون نزدیک بود تو را از دست بدهم و آن روز یکشنبه توی دستشویی مهدکودک تمام تنم می لرزید و گریه می کردم ، رفتم سنوگرافی و خدا را شکر تو سالم بودی و من روی تخت دو نفره اتاقم در خانه پدری خوابیدم تا امروز . خانه ام نرفتم . کلاس نرفتم . مهمانی نرفتم . و سعی کردم مواظبت باشم . فقط دکتر و آزمایشگاه و سونوگرافی رفتم . حالم بهتر شد ، اما دردسرهای تازه شروع شد.دل درد های خفیف ، کمر دردهای کوچک ، گاهی سردرد . خوب نمی خوابم . دیر خوابم می برد . و نصف شب بیدار می شوم برای رفتن به دستشویی.فکر می کردم وقتی ویار نداشته باشی بهترین اتفاق دوران بارداری است .
اما راحت نبود و نیست و فکر می کنم تا آخر عمر با داشتن تو راحتیم طور دیگری باشد.