بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کوچ

روی پل کریمخان بغضم را قورت می دهم ، بغضی که از اول همت شروع شده بود و مردخانه هم فهمیده بود . خودم خواستم و گفتم و اصرار کردم برویم خانه خودمان . خانه ام . مردخانه می گفت انگار دوباره متولد شده باشم یا عروسی کرده باشم و می رویم خانه . خیلی خوشحال بود . اما من انگار داشتم جان می دادم .فکر نمی کردم این همه سخت باشد . بعد از شش ماه که خانه ام خالی بود و خاک می خورد با همه وسایلش ، برگشتم . دلم می خواهد گریه کنم اما اشکی نیست . صدا و نگاه مامان یادم می آید و دلم برایش تنگ می شود . اگر الان خانه بابا بودم حداقل این همه هوا گرم نبود . توی زندگیم گیر کرده ام . مستقل باشم ، راحت باشم ، کودکم آسایش داشته باشد . برای خودش اتاق داشته باشد و همه این داشته ها آرزویم است .خوابم نمی برد . هنوز بغض دارم .

نظرات 2 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 18:48

عزیزمممممممم؛به زودی بهت سر میزنم

خوشحال می شم.

گـُلنآر سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 23:17 http://gijgah-9h.blogfa.com/

آه بُغض :(

+ خوشحآلِ میشَمـ بهمـ سربزَنین :)
نوشتهـ هـآتون خیلی زیبـآن :)
نوشتهـ هـآیی برانگیختهـ اَز جـآن !

چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد