بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزشمار

وقتی با هم هستیم ، هستمان هست می شود و روزمان تا آخر ساخته می شود.

من و دخترک تا هر وقت که تلفن خانه زنگ نخورد ، می خوابیم . حتی تا لنگ ظهر . اما نمی شود . من بیدار می شوم تا ناهار و شامی بار بگذارم تا دخترک که بیدار می شود همه وقتم بشود مال او و حواسم پیشش باشد تا دلش نگیرد . دیروز که کف پذیرایی دراز کشیده بودیم زیر پتوی گرم و نرم سرخابیمان برایش داستان گرگ زخمی را خواندم که توی دلش یک نی نی گرگ داشت و یک بچه بهش کمک می کند . و بعد هم قصه زرافه کوچولو که فکر می کند دوستانش روز تولدش را فراموش کرده بودند . او به قصه ها گوش داد و هیجانش را با تکان دادن دست و پایش نشان می داد و گاهی صدایی در می آورد . و من چشمهایم گیج خواب شده بودند . بقیه نقاشی های سه چرخه همشهری را بهش نشان می دادم و ذوق می کرد .

حالا هم خوابیده . 

و نوزده مهر سه ماهگیش هم تمام شد و امروز برایش لباس پائیزی خریدم .

اولین باران پائیز ، لیوان چای پشت سر هم و گرمایی که احساسش می کنم .

نظرات 2 + ارسال نظر
میس راوی سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 14:51 http://andoheravi.blogfa.com/

اولین پاییزش رو چه قشنگ براش ساختی بدون امضا، چه مادری بلدی :)

نمی دونم . اما خودم از این کارها لذت می برم امیدوارم سِلما هم خوشش بیاد .

عاطی یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:38

جواب دو تا سوالمو گرفتم...تاریخ تولد و سن سلما جان:-*

پس واقعن اینهمه مدت گذشته!!!!

چقدر مامان خوبی هستی!لذت میبرم از این مدل مامانا!:-*

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد