بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیوارهای کاغذی

صدای گریه اش از توی اتاق خواب می آمد. بلند می گفت :"خدا، خسته شدم می خوام برم خونه مامانم. "صدای گریه دختر و نوزاد تازه بدنیا آمده اش بند نمی آمد.دلم هری ریخت .از اتاق بیرون آمدم  و دعا کردم دخترک بیدار نشود.
زن همسایه چشمهای سبزی دارد. اول فکر کردم دوتا بچه دارد .ملیکا و کسرا. اما بعدها فهمیدم او هم مثل من منتظر بوده است.
نظرات 2 + ارسال نظر
مدینه شنبه 26 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 01:41 http://madinen.blogfa.com/

اخ...دلم برای زن همسایه با آن چشمهای قشنگش سوخت....
سلمای عزیز را باز هم ببوس

عزیزم مرسی

عاطی یکشنبه 18 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:34

انقدر درگیر پستای بالام ک نفهمیدم چی شد این نوشته!!!
سلما کی بدنیا اومد؟
الان چند ماهشه؟

معنی اسمش چیه؟
روزای اول تولدش چ حسی داشتی ؟
از پدر سلما هم چیزی نوشتین یا نه ؟
من اینهمه مدت کجای زندگیم بودم؟
چرا افسرده م؟
چرا میام نت و ب وبلاگای دوستام سر نمیزنم؟

بقیه ی دوستام الان زندگیشون چطوره!!!

......

حس عجیبی دارم.....
دیگه مخم نمیکشه

عیب نداره.مرسی که اومدی
19تیر بدنیا اومد
الانم واکسن 4 ماهگیشو زده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد