تا بیایم به خودم بجنبم ، دخترک توی پارک کوچکش دَمَر شده ، اگر اول بیدار شدنش باشد ، سرحال دستانش را می مکد ، اگر مدتی بعد باشد نق می زند که یعنی به دادم برس ، من را برگردان . برش می گردانم دوباره قِل می خورد و برمی گردد و من دوباره می آیم صافش می کنم . تا نرفته او برمی گردد و این کار شاید تا عصر و شب هزاران بار تکرار می شود تا جایی که خسته خسته شود و دلش می خواهد توی بغل من ، درخانه بگردد . اتاقش را ببیند . و زل بزند به عروسکها و اسباب بازی هایش . برایش همان اهنگ کوکی که همه در کودکی شنیده ایم را می گذارم و توی تختش کیف می کند .
همه کارهایش را دوست دارم تا جایی که می پرستمش .
و مدل تازه عکس های من شده . روی پتوی دونفره می خوابانمش و هی لباس تنش می کنم و عکس می گیرم . وقتی می خندد توی دلم قند آب می شود .
خنده ات ابدی و مستدام عزیزدلم.
آمین...برای خط آخر
شاید باورت نشه.روی لینک وبلاگت کلیک کردم ببینم مامان شدی یا نه هنوز؟
حالا میبینم ک دختر گل و رویاییت! چقدر بزرگ شده ک میتونه تکونای اینطوری بخوره
واقعن کی این همه مدت گذشت؟؟؟؟شاید من خوابم برده بود چند ماه !!!! نمیدونم
ولی جالبه در این مدت زندگی من،شما،دوستای دورتر و نزدیکترم گذشته....
باید ی کم فکر کنم.
خدا حفظش کنه دختر کوچولوتون رو:)
زندگیت، مثه خیلی های دیگه، پیش رومه ..
حیف شدیم!
سلام ، خوبی ؟
اگر سلما نبود ، آره ...
سلام، خوبم، ..
خیلی خوبه، امیدوارم در کنار هم سلامت و شاد باشید، همیشه.
امیدوارم حالت در هر حال، خوب باشه؛ دختر با احساس
خوشحالم . امیدوارم تو هم همیشه خوب باشی. ممنون که هنوز می خوانی اینجا را.