بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بادِ بی سامان

دیشب خواب دیدم باد می آید . شاید شبیه همان باد و طوفانی که خرداد ماه وزید و همسایه بغلی را پرت کرد و هنوز هم در کما است . من روی زمین نبودم . بالاتر از بقیه آدمها پیچ و تاب می خوردم .شاید شبیه جادوگر کارتونها ، فقط چوب جارویی نداشتم .نیم متر بالاتر بودم که یکی از بچه های دانشگاه را دیدم که اسم کوچکش سیمین بود و هر چه فکر کردم فامیلیش یادم نیامد که صداش بزنم . صدایش زدم سیمین دانشور و خنده ام گرفته بود که ای بابا این که دانشور بزرگ نیست . فقط هم اسمند . و دیگر یادم نیست چه شد . فقط یادم هست سِلما هنوز داشت شیر می خورد .
نظرات 1 + ارسال نظر
سوسن جمعه 9 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:28 http:/http://www.goolshanesoosan.blogfa.com/

سلما خانم گل چطور است؟ بوس به لپهای احتملن گل انداخته و صورتی اش. و اینکه چقدر خوب است مادر آدم اهل نوشتن باشد و آدم را با احساساهای خوب آشنا کند

سلما هم خوبه عزیزم . ممنونم از لطفت .بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد