ما در خوابهای همدیگر زندگی می کنیم ...
دخترک من دو نیمه شب با گریه بیدار شد . دلم کباب شد، گریه اش قطع نمی شد . انگار خواب بد دیده باشد و هی به اطرافش نگاه می کرد و دوباره گریه می کرد مثل وقتهایی که واکسن می زند . بالاخره بردمش اتاق خودش و کمی اسباب بازی هایش را دید و آرام شد و شیر خورد و خوابید . خدا را شکر تا صبح راحت خوابید .شاید گریه بی امانش برای من بود که قرار بود خواب تو را ببینم و می دانست قرار است با تو دعوای سختی بکنم و سرت داد بکشم و همان سوال همیشگی که چرا ولم کردی و اینبار تو دخترک را می دیدی .شاید دلت برای دختر من ضعف می رفت اما بعد از دعوای من جوابم را دادی ، گفتی به کس دیگری علاقمند بودی .صبح که چشمهایم را باز کردم و صورت معصوم دخترکم را دیدم که خواب است و آرام شیر می مکد ، یاد خوابم افتادم . و دلم ریخت .
کاش خوابم را خواب دیده باشی ...
از خوابایی که زیادی زنده ان بدم میآد
از خوابای اینجوری که میگی و آدم واسه از یاد بردنش به زمانای دراز احتیاج داره
ای کاش دیگر نیاید
خدا کند .احساس می کنم من و سلما خیلی تو خوابهای هم هستیم . کلا احساساتم را خوب و سریع می فهمد .
حتما حس خیلی خوبیه ...
خدا رو شکر برای سلمای نازنین
اوهوم خوبه .
همیشه می ترسم از اینکه نتونم به کسی بگم : " دختر خوشگلم "
ایشالا پدر هم میشی . و به دخترت می گی . خیلی دور نخواهد بود .