بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تنبیه

خوردم زمین . اصلا انگار هیجده ام این ماه را گذاشته بودند برای زمین خوردن ، لیز خوردن ، افتادن ، پرت شدن . توی مدرسه ، سر کلاس لگو ، یکی یکی شاگردهایم می آمدند و می گفتند خانووم کف دستم درد می کنه خوردم زمین ، در جواب می گفتم منم امروز خوردم زمین و دست چپم خیلی درد می کند و همدردی ام ساکتش می کرد و نفر بعدی می آمد .شاید باید می خوردم زمین به خاطر دوست داشتنم . به خاطر غرور الکی ام . به خاطر به رخ کشیدن نداشته هایم . به خاطر دخترم . به خاطر عشق نداشته ام و شاید هم داشته ام . همیشه به یادم خواهد ماند . و ترسیدم . ترمز دستی را کشیدم و آرامتر شدم . یواشتر داد کشیدم سر خودم . و بی خیال نشستم به تماشای خودم و زندگیم و دخترم و فراموش کردم .
همین طور دور خودم می چرخم . اینجا را تمیز می کنم ، آنجا را دستمال می کشم . در و دیوار حمام و دستشویی را می سابم . مرض آخر اسفند همین است . می خواهی همه جا برق بیفتد و دلت کپک زده از دلخوری های گذشته . شاید تمیزکاری دم عید حالت را جا می آورد و همه را از دم و یکجا می بخشی و به دل بی قرار و کوچکت که صبر ندارد می خندی . دور دخترت می چرخی مثل پروانه . عوضش می کنی ، قطره آهن می دهی ، حریره بادامش را می دهی ، بازی می کنی ، حرف می زنی باهاش ، دوباره سوپ ،شیر می دهی و خوابش می کنی با لالایی و بعد دوباره سیب و موز رنده شده ، بازی و شیر دادن و خواب و سوپ و حریره و قطره ویتامین و بعد تا شیر بخورد و خوابش ببرد ، قربون صدقه اش می روی و آیه الکرسی می خوانی تا صبح .و هر روز همین کار تکرار می شود ، کم یا زیاد . و الان هشت ماهش تمام شده . خستگی ناپذیر می شوی وقتی صدای خنده هایش را می شنوی ، وقتی با دندانهایش نان را تکه تکه می کند ، وقتی گازت می گیرد چند بار.وقتی با زبانش صدا در می آورد . وقتی می گوید ب ب ب با ب با به به با با و کلمه می سازد انگار . وقتی نچ نچ می کند و زبانش را به سقش می چسباند . وقتی خواب است و صدای نفسهایش را می شونم .
همه اینها بهار من است . چه احتیاجی به بهار .

نظرات 9 + ارسال نظر
بهاران چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 21:06

بهار دلت مهربان توست ..

مرسی عزیزم

جلال چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 22:12

دیگه حوصلتو ندارم!
−−−−−−−−−−−−−−
ببخشید از رک گویی
؛ اما، مثل همه هستی!

?? بیشتر توضیح بده!!

سالی پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 http://salislo.blogfa.com/

:)

م پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 19:46

بله .. بهار است

:)

جلال پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 20:06

هرچه نوشته بودم از بین رفت، دیگه سختمه دوباره صحبت کنم.
و خلاصه نوشتن هم کمکی نمیکنه. فقط اینو می تونم بگم،
تو داری ریشه نفرت رو در دل بچت میکاری، و فردا بچت چیزی جز دلسوزی نسبت به تو چیزی نداره که بهت بده. مرز بین تنفر و دوست داشتن از یک تار مو هم کمتره و تو - مثل همه - داری این رابطه رو از بین میبری. او بچه بواسطه شما اومده که باشه، و محبت و توجه افراطی شما، باعث متوقع شدن شما از اون میشه. اون از شما چیزی جز احترام، جز حمایت و هدایت چیزی نخواسته، که شما داری خودتو و تمام وجودتو فداش میکنی. هم خودتو داری نابود میکنی و هم اون بچه رو. نمی دونم چرا اینقدر این آدما از هم توقع دارن.. شوهرا از همسراشون، و مادرا از فرزندانشون، انگار طلب دارن؛ نمی دونم چرا هرکسی مثل همون شرایط قبل از ازدواج سعی نمیکنه راه خودشو، با دست کم حفظ یک سری از ویژگی های خودش، طی کنه؛ همه فراموش میکنن که کی هستن، چی میخوان، یا شاید هم همونی باشن که روزی هیچ چیزی نمی خواستن. این داد و ستد خانواده ها منزجر کنندست و کسانی که این وسط قربانی میشن بچه ها هستن، چرا که پدر و مادرها خودشون می خوان خودشونو قربانی کنن، پس گله ای نیست.
حالا چرا حوصله نوشته هاتو دیگه ندارم،.. چون هربار که میام تو بلاگت داری در مورد بچت صحبت می کنی، در مورد این ازدواج های مسخره که یک قران ارزش نداره، و من جایی رفتم، مثل تمام جاهای دیگه، مثل تمام کسانی که دور و برم هستن.
-----------
فکر نمی کردم بتونم دوباره توضیح بدم، و نمی دونم چقدر تونستم دوباره توضیح بدم، اما حالا خستم و چه ناقص و چه کامل بیشتر نمی تونم چیزی بگم.

راست می گی
خیلی دوستش دارم و دست خودم نیست . نگاهش ، محبتی توی دلم می کاره که فقط باید جای من باشی که بفهمی.
و می دونم وبلاگم کسل کننده است چون فعلا من نه درس می خونم ، نه کتاب تازه یا فیلم تازه می بینم یا نه موزه می روم ، یا نه سینما می روم و....تمام زندگی من ، سلما است . سنی دارد که نیاز به توجه من دارد و گرنه الان هم وقتهایی هست که می بینم مستقل دارد بازی می کند و من کیف می کنم که تنهایی دارد بازی می کند با اینکه 8 ماه دارد . درست است حرفت را قبول دارم من فقط از او می نویسم.
امیدوارم روزهایی در زندگیم پیش بیاید تا نوشته هایم شاید مثل گذشته ام هیجان انگیزباشد برایت .
ممنونم .

جلال جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 00:06

من هم ممنونم از لطفت.
یقینا هیچوقت بلاگت رو فراموش نمی کنم، و باز خواهم آمد!

سوسن شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 17:34 http://http://www.goolshanesoosan.blogfa.com/

من عاشق این بدو بدو های آخر اسفندم!

منم

مدثر شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 21:22 http://modaser.mihanblog.com

اووووووووووووه سلام عزیزم واااااااااااااااای چقد خوشحال شدم آدرست و گم کرده بودم فکر نمیکردم اولین نفر تو بیای!دختر خوشگلت چطوره؟

سلام عزیزم مرسی خوبه .

مکث یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 22:35 http://www.cheragh13.blogfa.com

بهارت زودتر رسیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد