باید بیشتر از قبل حواسم جمعت باشد ، دخترک . از هر جایی که بتوانی دستهای کوچکت را می گیری و بلند می شوی . گاهی روی زانوهایت می ایستی - عین آدم بزرگها - و می خواهی بی دست بلند شوی . خودت را توی آیینه بوس می کنی . دیروز حتی روی سنگهای تمیز خانه ای که رفته بودیم مهمانی سایه ات را می دیدی و نمی دانم از پس آن سایه چه می دیدی که خم می شدی و سنگ را لیس می زدی . موقع شام یا ناهار خوردن باید حتما قاشق بزرگها دستت باشد و گاهی آن را اگر بشقابی دم دستت باشد توی بشقاب می زنی به علامت غذاخوردن . لیوان هم همین طور . می دهی بالا یعنی آب می خواهی بخوری . کتابت را دیگر از حفظ می خوانی از بس برایت خوانده ام و دستت بوده با من شروع می کنی به خواندن . لگوهای دوپلو را که به هم وصل می کنم باز می کنی . حتی چند روز پیش سه تایی بهم چسبانده بودم و توانستی باز کنی . شبها بابات وقتی از راه می رسد دراز می کشی تا ماساژت دهد . با صدای هر زنگ - مثل در یا تلفن یا موبایل - تعجب می کنی و عکس العمل نشان می دهی . هر جا می روم - مخصوصا خانه خودم - دنبالم می آیی . چند روز پیش که دامن پوشیده بودم ، دامنم را تکان تکان می دادی ، خنده ام گرفته بود . هر روز چند دقیقه ای با هم می رقصیم و تو کیف می کنی . از این رقصهای من درآوردی که مخصوص من و توست . دو روزی است به غیر از بابا ، گاهی در کلمه هایی که می گویی ماما هم می شنوم . خوشحالم .
و قسم به روزی که اولین کلمه های اسمت را میگوینند!