بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کیارستمی را باد با خود برد.

هنوز عکس من و تو و نسترن توی آلبومم هست که دست انداختی پشت گردن نقاشی و تصویر کیارستمی و لبخند زدیم .هر چهارتایی لبخند زدیم . پای تخته کلاس سوم دبیرستان.با مانتوهای آبی کاربنی.

با چه شور و شوقی رفتیم طعم گیلاس را دیدیم.

هر کدام طرفی افتادیم .

من که باور نمی کنم کیارستمی مرده باشد؟  مگر می شود او که این همه زندگی در فیلمهایش ساخته باشد ، این همه عشق و دوستی و مهربانی را بفهمد ،مگر می شود؟

من امشب شوکه شدم.

چیزی بود بین ما .ما دوستش داشتیم .من  عاشق آن دختر بودم در "باد ما را با خود خواهد برد" . من عاشق پسرکی بودم که دنبال خانه دوستش بود .

آه 

حالا که رسیدی خانه دوست بگو که درد نداری.

بگو که بی معرفتی دیگران دیگر آزارت نمی دهد ، 

بگو طعم گیلاس را چشیدی و خوب هم شیرین بود .

بگو که همیشه زندگی هست و دیگر هیچ.




آه



...

تو تک درختی در میان بهشت

مثل همان عکس درختهایت 


....

دوشنبه  14تیر95


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد