بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یک شنبه ابری دلگیر، سواره از حال پیاده خبر ندارد و پیاده از سواره. هر کدام فکر می کنند که دیگری خوشبخت تر است. 

مثل پیرزنهای وسواسی شده ام.هر روز همه چیزهای قیمتی را چک می کنم که سرجایشان باشند. 

کلید دوم کمد اتاق خوابم هم نیست. یادم است که قبل از عید وقتی داشتم همان کشوی مزبور را تمیز می کردم، با کلید و حلقه اش بازی می کرد. کجا انداخته؟ شاید همانجایی که سکه ها. توی یکی از کیسه هایی که هزاران وسیله بیخود را انداختم دور. 

سبزشدن گل و گیاهان هم حالم را تغییر نمی دهد. مثل یک بدبخت تمام عیار فقط نفس می کشم. نه کتابی می خوانم نه چیزی می نویسم. از همه چیز افتاده ام. خوشی به من نیامده. فکر می کردم چقدر روزهای عید خوب و روشن بود و چقدر بهم خوش گذشت اما همین هفته ای که گذشت از دماغم درآمد.

حوصله ندارم، حوصله حرفهای رادیووارش را، فکرهای احمقانه اش، و از همه چیزش حالم بهم می خورد.

می خواهم اعتراف کنم، من تمام سالهای زندگی موجودی بیچاره بودم که هر بار مورد ظلم کسی قرار می گرفتم و درمانده می شدم و فقط افسرده و افسرده تر می شوم. دقیقا همین است. ادای شاد بودن را درمی آوردم. حتی امروز که به ارکیده ام آب پاشیدم، لیلیونها را دیدم که باز شده اند ، باز هم حالم خوب نشد. می خواهم اعتراف کنم که همیشه یک اگر گنده با من زندگی می کند، اگر با تو بودم، شادتر بودم، خوشبخت تر بودم، خوش اخلاق بودم، اینهمه اوقاتم تلخ نبود. اینهمه بدبخت نبودم. و همه اینها روزی هزار بار با خودم تکرار می کنم. شاید روزی ، جایی ازت پرسیدم.

دیشب توی سریال های آبکی تلویزیون، زن و مردی بعد چند سال بهم رسیدند، مرد با دختر کوچولویش. 

منم می شوم زنی با دختر کوچولویش و اگر تویی مانده باشد.

خسته ام. از حرفهای تکراری. از اینهمه بی پولی. 

زود رسیدم. هزار بار خواستم دم پارکی بایستم و کمی راه بروم یا دم مغازه عدسی بایستم و صبحانه بخورم اما حوصله نداشتم.

حوصله هیچ کاری را ندارم.

دلم نمی خواهد زنده باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد