بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چه روزهایی است که من می گذرانم، و همه اش می گویم اگر تو بودی ، اگر تو بودی اینطور نمی شد. اما همه داستان این است که تو هیچگاه نخواهی بود. کاش تنها بودم. کاش می توانستم تنها باشم یا اینکه بمیرم. راحت می شدم از این همه تحقیر و درماندگی . از این همه بیهوده زیستن در این زندگی. کاش من نبودم. و مجبور نبودم اینهمه کوچک شوم. 

تمام کارتن ها پر شدند، کابینتها خالی. وقت رفتن نزدیک می شود. دقیقا یک هفته . و ماه رمضان هم تمام می شود. وقتی آمدم ماه رمضان بود. حالا افسوس می خورم چرا شبها و روزهای بیشتری را در این خانه نگذراندم؟ چرا شبها، بیدار نماندم تا صبح؟ همان وقت که دخترک کوچکتر بود ، خیلی شبها بیدار بودم. شبهای تب و بیماری، شبهای نوزادی و دل درد، گرسنگی و ...

رفتنی باید برود کاش از این دنیا می رفتم.

هیچ چیز ما سرجایش نیست. 

خسته ام. تا حالا اینهمه خسته نبودم.

باهام حرف زدی. خودت زنگ زدی و من بغض کردم که مجبور شدم از نداشتنم و کوچک بودنم بلند حرف بزنم و جار بزنم که نمی توانم. و تو اصرار داشتی خودم کاری بکنم و از دیگران طلب کنم. برای یکسال. خب اگر خانه ام فروش نرفت چه؟ باز همین آش و همین کاسه است. و مردم نمی گویند مگر محبوری؟ پایت را اندازه گلیمت دراز کن. اصرار داشتی و حرفت را چند بار گفتی. اگر یک درصد از آدمهایی که گفتی جوابشان به من نه بود، من باز هم کوچک می شدم. 

برای همین من یک نه به تو گفتم در تمام دوستیمان.

تو از قضاوت دیگران می ترسی و من هم . اما هر دو می دانیم که همین چهار سال بس بود. و من همیشه مدیونتم. 

بالاخره خدای من هم بزرگ است.

حالا من مانده ام و دلتنگی برای دیوار آبی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد