بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهایی را می گذرانم که سخت است و هر چه بنویسم کم است ى هر چه به کسی بگویم که من الان در رنج و عذابم، و هر چه که بخواهم می گویند توقعت زیاد است. تو متوقع هستی و متهمم می کنند. برای همین سکوت می کنم. هیچ نمی گویم. در تاریکی اشک می ریزم. و نمی دانم زندگی کی روی خوش نشان می دهد. وقتی برگردم به خانه پدری انگار برگشته ام به نقطه صفر. و انگار این هفت سال هیچ بوده. من تباه شده ام. من در این زندگی فقط در حال خرد شدنم. چکار می کنم؟ هیچ کس باور نخواهد کرد. وقتی هیچ کس پشتت نیست. همه در این هفته که بدترین روزهایم بود ول کردند و رفتند. می توانستند باشند و دلداری بدهند. من توقع هیچ کاری ندارم. کاش می توانستم منم ول کنم بروم یک جای دور و هیچگاه برنمی گشتم. کاش می توانستم. خسته ام خدایا. از اینهمه فشار. از اینهمه بیهودگی. آدمهای بیهوده ای که اطرافم هستند. دارم خفه می شوم از بغض. بدترین ساعتهای عمرم را می  گذرانم. و حالم را کسی درک نمی کند.

همچنان منتظر هستم روزی راهی برای رهاییم باشد.

شاید مرگ

شاید راهی دیگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد