بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بعضی چیزها را نمی توان نوشت، نمی توان گفت، نمی توان حتی بهش فکر کرد از بس که دردناک و وحشتناک است. حتی نمی شود باورش کرد اما وجود دارد.

صبح که از خواب بیدار شدم، انگار که خوابت را دیده باشم.

حال عجیبی بود. نه خوب و نه بد. اما انرژی مانده بود از تو.

انگار که تمام وجودم امید دارد به عشق تو و بودن با تو و همان امید هر چند وقت یکبار پررنگ می شود و انگار با نیرویی عجیب به تو وصل شده باشم.

نمی دانم.

چیزهایی هست که نمی دانم.

و من دلم بسیار تنگ است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد