بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم برایت تنگ شده،  وقتی عکس می گذاری یک نفس عمیق می کشم.

هنوز همانطوری هستی. از هزاران زنگی که بهت می زدم شاید یکی دو تا را جواب می دادی و من گیج و مضطرب دلم فقط می خواست باهام حرف بزنی. حرف بزنی و حرف بزنی.

توی عید هم کنار ساحل فقط صدای تو بود که می گفت برو توی آب ، جلو و جلوتر. می رفتم لابه لای آبهای اقیانوس و دلم می خواست برنگردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 00:27

چه سحرخیزی شما که بیدار شدی و نوشتی تازه شده ٦.٤٠

من بعد از نماز صبح بیدارم و بعد هم باید برم مدرسه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد