بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

انقلاب گردی

امروز گرمای ٤٣ درجه را با گوشت و پوستم لمس کردم.

مثل یک بستنی آب شدم.

دوبار لباس عوض کردم و حتی نزدیک بود سه بار. از هفت و نیم نور خورشید را با عینک دودی پوشاندم.

و بعدازظهر هر چه صبر کردم هوا تاریک نمی شد که از خیابانهای تفتیده تهران دل بکنم.

از خیابان دانشگاهم ، از کوچه کلاس طراحیم، از ساندویچی محبوبم، از تماشاخانه جدیدی که جای جذاب و هیجان انگیزی بود. 

از کافه شیشه ای ایستاده که شیرینی هایش معروف است و پوسترهایش محصورم می کند، از کارمندانش که خیلی بامزه پذیرایی می کردند. 

از دستفروشها کتاب های دوهزار تومانی، از انتشارات خوارزمی که هنوز قرار است تو برسی و دیر کرده ای.

تو دیر کردی. من همه کتابفروشی ها را به خاطر سپردم و نصف کتابهای دستفروشها را خوانده ام. 

برایت عکس انتشارات نیک را می فرستم و تو اصلا یادت نیست. تو ده سال است از این خیابان رد نشده ای و بهت حق می دهم حالا که یک انتشارات تازه به جایش آمده.

از این خیابان نمی شود دل کند حتی اگر تابستان باشد و زمین و زمان چسبناک باشد.


به خانه که می رسم دستهای سیاهم از گشتن در کتابهای دست دوم و ذوب شدگی روز را زیر دوش شستم.


و بالاخره هوا تاریک و کمی خنک شد.

پنج شنبه ٢٧تیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد