بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به خودم می گویم باید قبول کنی که همینطوری است. زندگی همین جوری است که جلو می رود. بی رحم، بدون محبت و بدون وقفه. برای من صبر نمی کند. برای اینکه حالا من حوصله ندارم یا پول ندارم نمی ایستد و منتظر نمی ماند. زندگی اینجور با من طی می کند. من فقط دلم می خواست وسط همه این بدو بدوها و همه این بدی هایی که می بینم ، دوستم بود. دوستی که هر روز سراغم را می گرفت و حالم را می پرسید. دوستی که هر چقدر من بد بودم او خوب بود. 

من نمی توانم مجبورش کنم که باهام حرف بزند یا معاشرت کند. برای همین ته دلم غصه می خورم .

الان وسط همه بدبختی های زندگی تنها مسئله ام همین است، من اینقدر بد بودم؟؟؟


نظرات 2 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:51

یا شاید خوب یا شاید عدم درک متقابل.
همه این فکرها رو میشه با کمی ارامش دور کرد، خودتون رو دوست داشته باشید.

محسن دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:54

قالب وبلاگ رو که عوض کردید
عکس وبلاگ هم خیلی بهتر و مثبت تر شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد