بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

به خودم فکر مى کنم و نقشه هایى که در سر داشتم، مثلا در سال فلان و بهمان دندان لق این زندگى لعنتی را بکشم. اما یکهو تو ى دلم خالى شد. یکهو ترس برم داشت وقتى خانه و زندگیش را دیدم. من آدم ترسویى هستم. با اینکه اینهمه بدبختم و مشکلات دیدم  و خسته از دروغ و بى عقلى دلم بهم ریخت و آشوب شد. شاید در زندگى دردهاست  که آدمى نتواند به کسی بگوید یا تعریف کند. بدبختی همین جاست ده سال، صبر مى کنی و بعد یکهو همه چیز کلپس می شود. و بعد دیگرانند که باور نمی کنند. دیگرانند که متوجه نیستند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد