بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کاش آزادى سرودى باشد

صبح بالاخره در مدرسه با مرمر حرف زدم و آنقدر هیجان زده و دلتنگ بودیم که نمی دانستیم چه باید به هم بگوییم. مثلا اینکه پسرکش تب داشته و مریض بوده، تولد دوسالگیش بوده، در این یک هفته مرمر گریه کرده و حسابى دلش گرفته و به من گفت ناامید نشوم. بعد من توى دلم یادم افتاد چقدر این یک هفته حالم بد بوده، چقدر عر زده بودم، چقدر گریه کرده بودم، چقدر دلم گرفته بود، اما با مرمر که حرف هیچ نگفتم. فقط مى خواستم صدایش را بشنوم، بهش بگویم تو نگران ما نباش.

زندگى جریان دارد، دیدم که همه آنها که آن طرف بودند بدون ماها دلتنگ و سرگردان بودند.

با هاله هم حرف زدم ، خوب بود و در خانه بود. آخر امروز یکشنبه بود. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد