بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پل مدیریت، پارک وى و دیگران

این مطلب را براى مجله حوالى فرستادم تا در شماره پل چاپ کنند اما خب به نظرشان یک روایت شخصی است. آره خب یک روایت است . پس اینجا می گذارمش. حالا که نسخه پل را تمام و کمال خواندم فهمیدم که سلیقه اشان بسیار متفاوت است. و البته مجله خوب و وزینى است و من تمام نوشته ها را خواندم و کیف کردم.

پل مدیریت، پل پارک وى و دیگران


از آدمهاى شهر نمى توانم بیزار باشم حتى اگر به یکى شان عاشق بوده ام و رهایم کرده،

جایى بین پل مدیریت و پل پارک وى،

آن موقع زمستانها خیلى سردتر بود و برف مى آمد، دانه هاى برف مى نشست روى سرم و احساس خوشبختى مى کردم چون قرار بود بیایى و دم پل مدیریت سوارم کنى. هر چقدر هم دیر مى آمدى، باز هم به ترسم غلبه مى کردم، به ظهر جمعه سرد و برفى و خلوت پل غلبه مى کردم.

از آدمهاى ولگردى که آنجا پرسه مى زدند و از داستانهاى دزدیده شدن دختران جوان و حاشیه هاى احتمالى آن نمى ترسم.

منتظر بودن شغل من بود. منتظر دوست داشته شدن، منتظر نتیجه کنکور، منتظر اتفاقهاى خوب، منتظر کمک هاى خوب،

تو رسیدى و من سوار بایسنقر شدم. ماشین براى تو فقط یک وسیله نقلیه نبود و من روى صندلى مى نشستم که قبلا آدمهاى دیگرى نشسته بودند. مثل سید رضا حسینى، استادت، وقتى مکتبهای ادبى را در کلاسش دوره مى کردى.

تو پل پارک وى را رد کرده بودى و حالا مدیریت از من و تو عبور مى کرد. مى خندیدیم ، چیزى که یادم مانده به قهوه داغى که روى شلوارت ریخته بود خندیدیم و از زیر پل گیشا عبور کردیم تا برسیم به سینما، به فیلم، به درد مشترکمان، به نوستالژى قبل و بعد بین ما.

فیلم "ماهى ها عاشق مى شوند "استاد على رفیعى که تاترهایش تو را وسوسه کرده بود روى صندلى سینما کنار من بنشینى، من را عاشقتر کرد، به هوائى که نفس مى کشیدیم، به دانه هاى برف، به بخارهاى سرد، به غذاها، به رضا کیانیان، به رویا نونهالى.

ما حرف نمى زدیم، ما نسل نوشتن بودیم. نوشتن هاى بى سر و ته. تو مى ترسیدى از گفتن هاى بیهوده. منم زبانم بند مى آمد هر وقت که صدایت را مى شنیدم یا نگاهم مى افتاد به چشمهاى سبزت.

مگر چند تا نویسنده بلد بودند من را بنویسند ، حال من را که دلش بخواهد مثل ویرجینیا روى آب راه برود.

مگر چند نفر بودند که مى دانستند باواریاى سیب حال من را خوب مى کند؟

حالا هر وقت از روى پل عابر مدیریت رد مى شوم با لبخند سرم را مى اندازم و به ماشینها نگاه مى کنم. شاید بایسنقر را ببینم.

آن موقعها خبرى از بى آر تى نبود. تا یک گاز مى دادى به هر جا مى خواستى مى رسیدى.

اینهمه ترافیک و اینهمه ماشین نبود، این همه اتوبان نبود. تو فقط اتوبان مدرس و چمران را بلد بودى و هر جا مى خواستى بروى از روى پل پارک وى عبور مى کردى. الان چى؟

من هر وقت از سرکار برمى گردم یا خانه دوستم ، پل پارک وى و نور خورشید در حال غروب را توى صورتم به تاریکى و خفگى تونل نیایش، ترجیح مى دهم. پایم درد مى گرفت از بس کلاج مى گیرم، وقتى به نوشته نرم کردن کلاج ماشین روى پل مى رسم بهش لبخند مى زنم که بالاخره باید روزى به این شماره زنگ بزنم.


امروز که باز شبهاى روشن را مى دیدم براى هزارمین بار، مونولوگ استاد من را به فکر انداخت که مى گفت" من عاشق این شهرم چون یک نفر از آدمهاى آن را مى شناسم".

یک روز سوارم کردى و بردى کتابفروشى همین فیلم، تو از کجا مى دانستى من عاشق کتاب هستم؟


برعکس ترانه شادمهر که تکرار مى شود "از آدمهاى شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم".


حالا نمى دانم پل گیشا را جمع کردند باز هم مى توانم عاشق این شهر بمانم؟

اگر روزى برسد که پل پارک وى را جمع کنند، خاطراتم چه مى شود؟


نظرات 2 + ارسال نظر
ایراندخت پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 18:00 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

حمیدرضا پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 18:00 https://hamidhavaeji.blogsky.com/1398/09/06/post-6/

سلام

لطفا بین پاراگرف ها فقط یک فاصله بدید. بعضی پاراگراف ها زیادی از هم دورند. لجم درمیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد