بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نوشتى باران باریده، کاش همه چیز را تازه مى کرد ...

به کوه هاى روبه رویم خیره مى شوم ، پر از برف شده اند. هواى امروز مثل آخرهاى اسفند بود که بعد از باران طولانى همه جا بوى خوشى و تمیزى مى دهد.نفس عمیق کشیدم تا مى توانستم.

بعد نمى توانستم به تو فکر نکنم و قلبم فرو ریخت. خبرى ندارم. نمى دانم چه مى کنى، عکس تازه اى نگذاشته اى. دلم قرار نمى گیرد. کمى جلوتر تپه هاى زندان حالم را بد مى کند. آدمهاى آنجا چگونه اند؟ به ما حسودیشان مى شود؟ دلشان براى باران تنگ شده؟

چه احساسى دارند؟

خوابم مى آید اما تو هنوز گوشه ذهنم بى خبر و ساکت ایستاده اى. دلتنگم. دلتنگ تو نیستم. دلتنگ یک ماجرایم. یک ماجراى عشقى کهنه که مال سالها قبل است و تو هم در آن نقش داشتى.

شانزده آذر بود که برایم نوشتى دوست تو تا ابد و بعد از آن فرار کردى و از دستم لیز خوردى. من پیر شده ام و موهایم سفید شده ، بدون تو و این انصاف نبود و نیست.

کاش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد