بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

رفتم کتابخانه پرواز. مسئول آنجا مى خواست با بچه ها دریاره کلاس لگو حرف بزنم. با هم قصه بخوانیم و اگر شد آنا بسازند و من ببینم. بچه هایی که لگو داشتند نیامدند و ما فقط کتاب خواندیم. من برای پسرهاى دبستانی کتاب خواندم و آنها حسابى گوش می دادند. خودم خوشم آمده بود. حالا انگار آن آرزوى سالهای دور که کارهایی برای بچه هاست دارد محقق مى شود. بعد یک خانم دیگر که دوستلى مى شود با بچه ها قصه نویسى و خواندن کتاب را کار مى کند حرف زدیم ، بقیه کتاب را خواند و بعد از بچه ها سوال کرد و بهشان جایزه داد.

مسئول دیگر کتابخانه را هم قبلا در کتابخانه مولانا در سپهر دیده بودم و بهش گفتم خیلی آشنایی.او هم برای سه شنبه ها خواست که بیایم و برای بچه ها کتاب بخوانم.

کتاب برگ اضافى منصور ضابطیان هم تمام شد ، مثل یک وبلاگ بود که از هر سفرش یک ماجرای البش را تعریف می کرد. خواندن این جور کتابها حالم را بهتر می کند و حواسم را پرت مى کند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد