بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم را خوش مى کنم به برفهاى باریده و تمام بغضها را قورت مى دهم.

اینکه شاید جاى دیگر بودم یا زمان دیگر.

به خودم مى گویم الان همه همین برف تهران را مى خواهند. همین آفتابى که بعد از هزار کرور ابر بیرون آمد و دارد با برفها عشق بازى مى کند.

حسرت دیدن درختان خیابان ولى عصر را دارند که نمى دانى چقدر زیبا شده اند. صبح که از پارک وى مى گذشتم خیره مانده بودم به درختهاى چنار که مثل سایه بانى تمام خیابان را پوشانده اند و حالا سقفهایى سفید و پربرف.

مگر لندن این همه برف مى بارد؟

مگر مادرید اینگونه مى شود موقع زمستان؟

کجا باشم که بعد از کلاسم نان تازه بگیرم و بیایم و حلوا ارده و کره لقمه بگیرم براى بابا ؟

همین جا را دوست دارم، همین خانه سرد که هنوز با کلى لباس و پتو باز مى چسبم به گرماى شوفاژ.

پنج شنبه سوم بهمن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد