بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ایستاده بودم بر لبه دنیا و صدایت در گوشم بود. صداى مهربان نگرانت که چقدر خوب بر من و دنیاى من و افکار لعنتى من و حال بد من تسلط دارى. آگاه ترین کس به همه احوالاتم و اینکه دارم دست و پا مى زنم براى آرامش. خوب و دقیق مى دانى . این همه سال آشنایى من را عاشقى کرده که تو را چشم بسته قبول دارم اما خودت هم اعتراف کردى که بعضى فکرهاى من چسبیده به من و آنقدر ترسو هستم که نتوانم تغییرش بدهم.

ایستاده بودم بر لبه دنیا. ابرهاى سفید بزرگ جلوى خورشید را گرفته بودند، فاصله اى که افتاده بود ، آسمان آبى بود. باد سرد مى رفت تا ته سلولهاى مغزم و فکرهایم یخ مى زد. مى توانستم خودم را پرت کنم از آن بالا و دیگر چیزى از من نباشد. از من و احساساتم ، از من که اینقدر به خودم گیر داده ام که در همه چیز بهترین باشم و نیستم.

در مادر بودن ، در دوستى، در کارم ، در رابطه هایم،

در زندگیم... اما مى دانم مشکل، خود منم. و تو چه خوب گفتى که فقط خودمم که مى توانم به خودم کمک کنم.

نفس مى کشم. راه مى روم و مى آیم. تو مثل پیامبرى که نازل شده اى بر من در مدت این سالها و من که هر بار معجزه اى از تو مى بینم ایمان مى آورم، قدیسانه دوستت دارم، مى پرستمت، تو را نگه مى دارم در قلب و ذهنم اما چه کار سختى از من مى خواهى. مى فهمى دارم زجر مى کشم، واقف هستى که درد من را مچاله کرده، فشرده کرده، از اینکه این همه عاشق زندگى کردنم اما زندگیم عاشقانه نیست. هیچ عشقى در میان نیست و من فقط نظاره مى کنم که عمرم دارد مى رود بدون لذت و آرامش و دندانهایم را فشار مى دهم و اگر صبرى هم مانده، دخترک را مى بینم که دارد قد مى کشد در این فضاى سرد و تاریک . اگر امروز عاجزانه کمک مى خواهم ، اینکه تفکر چهل ساله دیگرى را تحمل کنم و صبوریم را بالا ببرم و براى هر چیزى گُر نگیرم و مهربانانه جواب بدهم. من با همه مهربانم جز در خانه ام . من سنگدل مى شوم و بدون دیدن دخترک زمین و زمان را بهم مى دوزم و عصبانیتم از هستى را فریاد مى کشم.

خودم رنج مى برم که چرا من این شدم. من این نبودم. حداقل ده سال پیش با اینهمه سختى در خانه پدرى باز این نبودم. و حالا ایستاده بودم بر لبه دنیا. شجاعت تمام کردن ندارم. شجاعت فرار کردن ندارم. حداقل مى توانم بمانم و تغییر کنم.

بمانم و براى دخترم مهربانانه دنیاى قشنگترى بسازم.

تمرینم را شروع مى کنم. صبرم بیشتر از قبل باشد . 

من دوست داشتن خودم را از نو آغاز مى کنم. با خودم مهربان مى مانم. 

پیامبرم بار دیگر با همه بدغلقیهایم  دوباره سعى مى کنم. دوباره از نو خودم را مى سازم. مى دانم نگاهم، روحم، بدنم و هر چیز خسته من دوباره جوان خواهد شد.

اینهمه حرف زدنت هیچگاه بیهوده نیست، مى دانى؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد