بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

متشکرم از دیدن سالگشتگى امیررضا کوهستانى در روزهایى که مرگ پرسه مى زند.

صبح که بیدار شدم ، آفتاب پهن شده بود. اتاق خوابم در امان روشنایى روز است همیشه. برای همین می خوابی و می خوابی. من عاشق همین تاریکیم. به خودم بجنبم ، سریال همگناه قسمت جدیدش را دیده ام. اما بعد پیشنهاد هاله جلوى رویم سبز مى شود. تاتر سالگشتگى بعد تاریکی و صداى مونولوگ حسن معجونى. بعد شروع مى شود. و من یک ساعت بى وقفه به تو فکر مى کنم. به تو که تاتر را براى من نوشته بودى. که روى لیوانها برقصم؟ همان که فروغ گفته بود؟ 

یاد آنروز پاییزی بخیر که تو آخرین ردیف که جاى نویسنده ها و دراماتورژهاست، نشسته بودى.

واى خداى من چه کردى امروز با من با این تاتر امیررضا کوهستانى.

اگر برگردیم به هشتاد و دو ،به هشتاد و سه ،به هشتاد و چهار ، به شانزده سال قبل، به ده سال قبل ، ما هم همینطور مى شدیم؟ تو از همین مى ترسیدی!

و من باز هم مى خواهم با تو باشم. با تو باشم. چون تو جلوى سالهاى بعد را گرفتى. 

این جهان فرود و شیوا مال من و تو بود. گذشته را مى جویدند و بعد حال و گذشته یکى شد. شاید شیوا مرده بود. مثل من که همان موقع مُردم.

باید حرف مى زدیم، باید بنویسیم، باید از این درد مُرد.

من تنها ماندم. و در عکسهایم با تو حرف مى زنم. تو ساکتى و سیگار مى کشى.

و من دنیاى دیگریم.

تو مى دانستى من پر از زندگى و شورم.

هنوز هم هستم.

هنوز هم مى خواهم عاشقانه زندگى کنم. کاش مى شد به گذشته رفت و خِرَش را گرفت و ازش پرسید چرا؟

و امروز من در قرنطینه، با جهانى پر از کرونا که زندگى ادامه دارد

گیج و مبهم روز را عصر مى کنم و هنوز را دوره مى کنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد