بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

معلمى که در کرونا دیگر معلم نبود

دارد باران مى بارد. امروز هم مجبور شدم به مدرسه بروم و هم مدیر و موسس را دیدم که با معلمهاى اصلى جلسه داشتند. ما کارمان تمام شده بود که آنها آمدند. و برای درست کردن خمیر مجبور شدم به خانه فاطمه بروم. خودش اصرار کرد نمی خواستم بروم به خاطر پسرش. وقتى دیدمش خیلى دلم رابرد. آنقدر باهاش حرف زدم که بهم خندید. بالاخره ساعت سه و نیم از خانه اش بیرون زدم و آمدم خانه و بقیه ماجراى درست کردن عروسکها. 

الان که دراز کشیده ام بخوابم مى فهمم که خیلى خسته ام. چه معلمى بودم امسال که هیچ کس به یادم نیست. هیچ کس معلمى که هفته اى یکبار آنهم یکساعت مى بیند یادش نیست. معلمى نیستم که توى قلب کسى رفته باشم. حتى یک تبریک خشک و خالى.

انگار دلم نمى خواهد دیگر معلم باشم.

با م. ق حرف زدم و بهش گفتم چقدر شوکه ام که رفتى آفریقا. گفتم داستانت را بگو مى خواهم قصه ات را بنویسم. خودش گفت بشنوى شاخ در میاوری. دلم برایش تنگ شد. چه نقاش معروفى شده. گفتم به رویاهایت رسیدی. و خودش تایید کرد. باز هم دلم مى خواهد ازش بشنوم. هیجان زده ام که بالاخره بهم پیام داد.


نظرات 1 + ارسال نظر
sima شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 16:46

روزت مبارک معلم مهربان.
دختر خوب زندگی خیلی بی وفاتر از این حرفهاست که آدمی با این همه شور و شوق بتونه باور کنه. منم زمانی که معلم بودم اگر روز معلم کلاس نداشتم که هیچکس تبریک نمی گفت اگر هم روز معلم کلاس داشتم شاید دو سه نفری تبریک میگفتن. الان هم هنوز شاید به تعداد انگشتهای یک دست بهم تبریک بگن. بعد از 15 سال سابقه فقط توی دانشگاه و تقریبا 20 سال در کل.
حالا یاد گرفتم خیلی به روی خودم نیارم بی خیال. زندگی خلاصه میشه در چهاردیواری که در اون زندگی می کنیم.
با اینحال یادت باشه من همیشه بهت تبریک میگم. حتی اگر صدایی ازم نشنوی و پیامی ازم نبینی.

اتفاقا تبریک رو شنیدم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد